بی عطر جانت قلب من دیوانه شد آخر
دنیا برایم خانهای ویرانه شد آخر
ای شمعِ نورانی که هر شب ماه من بودی
هجرانِ تو تقدیر این پروانه شد آخر
دائم غمت خاموش میخواهد جهانم را
عشقت چرا اندوهِ این کاشانه شد آخر
باور ندارم بودنت را حس نخواهم کرد
در سرنوشتم بوسهات افسانه شد آخر
در حسرتت غمگینترین احساس را دارم
بی عطر جانت قلب من دیوانه شد آخر
مهدی ملکی
چشمان تو دنیای مرا زیبا ساخت
صحرای دلم را به خدا دریا ساخت
عشقی که به تقدیرِ دلم بخشیدی
از زندگیام قصهی پر معنا ساخت
مهدی ملکی
پاک و منزه شدم از عشق تو
بی دل و پر کین شدم از درد تو
از تو جفا از منم این رنج تو
داغ دلم سر زده از زخم تو
دشت دلم پر شده از مهر تو
دیو دو سر گم شده در دشت تو
بوی بهارم آمد از دست تو
جام شراب پر شده از زهر تو
رنج و عذاب می دهد این ظن تو
دست من است فلسفه ی مرگ تو
جان در عذاب است و منم در چنگ تو
هادیه چپرلی
در این شبهای هجرانی، چه میجویی؟ چه میخواهی؟
دلِ گمگشته در سودا، چه میبینی، چه میکاهی؟
به ظاهر خندهای داری، ولی در سینه غوغایی
زِ دردِ دوری از مأوا، چه پنهانی، چه پیدایی؟
تو آن سایه که در آینه، ز خود بیگانه افتادی
در این ویرانهٔ تنها، چه امیدی، چه رویایی؟
منم آن خسته کوه و تو آن سرگشته صحرا
زِ بیراهی در این وادی، چه میپرسی، چه میآیی؟
درونِ خویش را بنگر، تو ای افتاده از خود دور
که در این ظلمتِ بیفردا، چه مییابی، چه میپایی
ریحانه عاشوری