در این شبهای هجرانی، چه میجویی؟ چه میخواهی؟
دلِ گمگشته در سودا، چه میبینی، چه میکاهی؟
به ظاهر خندهای داری، ولی در سینه غوغایی
زِ دردِ دوری از مأوا، چه پنهانی، چه پیدایی؟
تو آن سایه که در آینه، ز خود بیگانه افتادی
در این ویرانهٔ تنها، چه امیدی، چه رویایی؟
منم آن خسته کوه و تو آن سرگشته صحرا
زِ بیراهی در این وادی، چه میپرسی، چه میآیی؟
درونِ خویش را بنگر، تو ای افتاده از خود دور
که در این ظلمتِ بیفردا، چه مییابی، چه میپایی
ریحانه عاشوری
برو ای رود ، برو ، در جریان باش برو
برو به سوی بید مجنون ، برو
بر سر ریشه های دلش سر بزن آرام بگیر
ژست خود با کمک زهره و بهرام بگیر
باش تا او ، علم کرده و آغاز کند
پای هر رنگ به روی قلمش باز کند
آسمان آبی و خورشید سوزان بکشد
خودت را چو خودت سخت فریبا بکشد
حال حرکت کن و رو ، نقش رخت کامل شد
قاب شد خشک شد و فعل شد و فاعل شد
برو ای رود سر راه ، سوی منزل یار
رو سلامش برسان باز شبیه هربار
گیسو و نرگس جانان صنم را بنگر
چهرهی مایهی شادی و غمم را بنگر
شرح حال من خوب به خاطر بسپار
اندوه ها را از دل قلبم بردار
برو ای رود برو ، آه! چه سرد و غمبار
او همینجاست ، همان فال فروش سر راه
دخترک گم شده در همهمه ماشین ها
غمی چه سوزان به سر گلوی کودک ما
ساعتی ساکن شو و دست ز رفتن بردار
باش و بر دردِ دل خسته او گوش بدار
از چه در قصهی ما این دختر سه ساله
جای بازی شده چهره سیه و پر ناله؟
گریه و ناله نکن رود که باران بارید
فال ها خیس شد و غم شد و کودک نالید
برو ای رود بس است آنقدر اینجا بودی
سخت باریدی و نالیدی و یک جا بودی
بگذر ای رود ، بگذر از همهی انسان ها
به آسمان تو بگو داستان انسان را
ریحانه عاشوری