سایه ای مرده به هنگام غروب..
غزلی خسته تحصن کرده..
حسرتی قد شده اندازه ی تاریخ سیاه..
من تباهی دیدم مزرعه بود..
آسمان رنگ تبر بود به باغ..
دیدم از چشمه تناقض می ریخت..
جام دیدم ز سبو خواست طلاق ..
و
در میکده ها ،بود دروغ ..
کوه از چاله ای منبر می ساخت ..
صبر بی طاقت بود..
سر بازارچه چشمان گل آلودی بود..
شرفی دست فروشی میکرد ..
آه دیدم به کلنگی نفسی را می خورد..
بغض از حنجره جان می دزدید..
دفتر خاطره ای کر شده بود..
ناله ها پیله زدند و همه پروانه شده..
زیر چانه دست را کرده ستون ، دیروزی و
فنا رفتن فردا به تماشا می بود..
لبی با شعر تیمم میکرد ..
عنکبوتی دارمیزد نفس پنجره را .
صیغه میکرد قفس پروازی ..
آرزو می خورد فانوسک پیر..
حبه ای عشق به لیوان هوس حل میشد..
کارد آجین شدن انسان را ..
و
خدایی که بریده ست امید از بشری..
رستگاری به سقوط آزاد است..
شاعران مانده و رقاصی قابیل
در این پیروزی ..
یاسر شفیعی
نزد پیری شد یکی آشفته دین
تا کند سرکوب ، شیطان العین
گفت ای دانا دل ، حق آشنای
هم نشین با اوصیای و انبیای
گفت زال اهل دل دردت بگوی
گفت شرمم هست گفت روبروی
گفت بنشین در کناری دیگری
حال چون گویی خجالت میبری
گفت خواندم تا کنون کل نماز
رفته ام دین را در این عمر دراز
غیبت ودشنام وکذب وحق ناس
من نکردم ذره در عمر از اساس
گفت پس دردی چه بادا ای عزیز
گفت دردی هست از او دارم گریز
گفت بر گو من سراپا گوش جان
دست من هم وا شده تا آسمان
گفت درجمعی شنیدم این سخن
گشت آواری جهان ، بر روی من
نا به کاری مال دادی رج به رج
گفت این باشد قضای رفت حج
باز آوردی ، ز سیم و زر دو چند
تا نماز و روزه از او بگسل اند
داد بیش و بیشتر ، مالی کلان
تا ، نماز و روزه ها ، سازد فلان
گفت ناکس ، بهر آن مرد حضور
می روم ، اندر بهشت حق و نور
گفت آری جمله کارت شد قبول
از ، نماز و روزه و حج ، ای ملول
چونکه دادی جمله این کفاره ها
می شوی از دام دوزخ پس رها
زال گفتا ، چیست اینک درد تو
کرده ی او ، ربط شد ، با کرد تو
گفت ای دانا ، قبول است کار او
گفت ، آری ، شد قبول آثار او
گفت خواندم هم نماز وقت خویش
روزه را ده روز می رفتم ز پیش
نی گنه کردم ، به قدر گندمی
من نخوردم حق ز مال مردمی
این روا باشد که من با آن فلان
کز گنه یک موزه باشد در جهان
در بهشت واحدی مسکن کنیم
هم سرای وهمسخن باهم شویم
زال گفتی حکمت است من بی خبر
در جهان هستیم با هم همسفر
جای دیگرمن ندانم چیست فرض
من نکردم گز بهشتش طول و عرض
گفت گر مال و نوا سازد چنین
پس چه حاجت بر همه اعمال دین
کن گنه تا می توانی در جهان
لحظه ای اندر جهنم هم نمان
پس فناکردم بگومن عمرخویش
مال دنیا ، می برد هر کار پیش
گفت ای فرزند پاک و دینمندار
می شود اسرار ، یک روز آشکار
گفت گردید آشکارا آن چه بود
بی خبر بس ما دراین چرخ کبود
این جهان و آن جهان دارد بهای
هرکه داردماندوچون من شد فنای
گر عدالت ، این بود در روزگار
آشکار است هر که را پایان کار
هر که فردوس برین سازد خرید
از سر دوزخ هر آن خواهد پرید
در توان ما فقیران نیست این
میشود دوزخ نسیب ما همین
یاسر شفیعی
کو آن گره گشایی ، از ما گره گشاید
در برزخی نشستیم ، از باید و نباید
با نوش جرعه باده شد درد صد برابر
می،استخوان شکسته تسکین کی نماید
چون شمع رو به بادیم،پایان در کمین است
با دیو شام هستیم،تا عمرمان سر آید
تدبیر عمر چندی ،بن بست جبر داریم
فتح و ظفر نگردد ، با شاید و نشاید
زنگار بسته خاطر ، از یاد و داد افتاد
کو آن جلا نوردی ، زنگار ما زداید
در شامگاه تیره ،فریاد هر که خواهد
گوید که ماه من شو، ماه از کجا برآید
خصم و رفیق دیدند، آتش به جانمان شد
رحمت به آنکه آتش، بر ما نمی فزاید
ای تائب توانا ، فرمان ده این قلم را
از درد بینوایان ، شعری به قد سراید.
یاسر شفیعی