ترانه ای بخوان


از انتشار سپید
شکوفه های بادام
پشت دیوار
باغی مخفی
تا بیداری بابونه و بیدمشک
تا نبض تند شعرهام...
ترانه ای بخوان
که آرام شعله بگیرد
دیوانگی صدات
در شیب کند خنده هام
تب سرد چشم هایی
را بخوان
که آسمان درو می کنند
از گونه های گندمزار
آنگاه که ارمغان برد
لبخند اشکی را
به غربت آشنای چشمی
که تنها بازمانده ی اشتیاقی عظیم است
ترانه ای بخوان
که خبر آورده اند
توکاهای باغ
عاشق ترین درخت
به سینه ی رود بخشید
گردن آویزی از سکوت
و بوسید
دست تبر را ....

فاطمه یاراحمدی

غربت حرف زیادی نداشت

غربت حرف زیادی نداشت
فقط چهار حرف...
چهار سوی جهان گذاشتم اشان
و سراسیمه سوی سینه ام
بال گشودند


فاطمه یاراحمدی