کودکی بودم

کودکی بودم
سراسر شور و وشوق
ساده وسرحال
با باور های قشنگ
خواب می دیدم
چه زیبا ورنگ برنگ
هرچه می کردم ز روی سادگی
با ذوق وشوق
می نشست بر دل
بر دل بابا
بر دل ماما
چه زیبا وقشنگ
کفش های بابا
برایم تنگ بود
پای در کفش می نمودم
جون برایم قهرما نی اسطوره بود
خنده هایم در کودکی از سادگی
در بی خیالی
از روی شوق
و
فارغ از دلواپسی های زندگی
به دور از غصه بود
غم درونم معنی و مفهومی نداشت
سرگرمیم هم قصه بود
وانهم قصه مادر بزرگ
عاشقش بودم
مرا هم شیفته بود
سادگی هایم جملگی
برایم فصه شد
با پدر با مادرم
با دوستان
در مدرسه ودر خیابان
روز وشب
اما اگر ها داشتیم
روز ها
با برادر ها وبا خواهرم
با همه خوبی با
‌لجبازی وبازی
می زدیم فریاد ‌
با سادگی
دعواها می داشتیم
یاد آن روزهای زیبا
قصه شد بس قصه های
رنگ برنگ با باور های رنگین وقشنگ
روز ها هم به تندی می گذشت
آن پدر ومادرم
آن برادر های خونگرم عزیز
آن خواهر دلسوز ومهربان
آن بزرگانی که هر یک راهنما بودند
برایم در زندگی
یک بیک رفتند
وزنجیررها گسست
من شدم تنها
قصه هایم جملگی غصه شد
شور وشوق وسادگی ها
وخاطرات کودکی
همه افسانه شد
پس تو هم ای مهربان
کن زندگی
چونکه بی رحم است
آن روی دیگر این زندگی

بهرام معینی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد