بتو می اندیشم
که چرا
دل ارام گیرد
بیادت
وبا نگاهت دل پر بکشد
به حریم خلوت دلی
سرشار از شور وشوق
برپا شود احساسی دوباره
همواره و ملتمسانه با
نیم نگاهی
خوش کنی
حال دل شکسته پر کشیده
را
لحظه ای
چشم می بندم
شاید که بینمت
با چشم دل
روی زیبا ، جشم مست
وقلب زیبا وپر مهر ترا
تاکه شاید من بیابم در خیالم
لحظه های ناب
و راز با تو بودن را
در همین راه
خرمنی از گل ها بپا
کوچه ها اذین بسته
خانه هم رنگین
از فروغ روی تو
پس تو هم با من بیا
اما که
من با یاد
برق چشمانت
شب را
روز می کنم
گرچه من سوزم
ولی
راه گم کرده ام
در سودای عشق
در فراقت می سوزم
وبا غم مدارا می کنم
گر رها سازی مرا
از بند جادوی نگاه
و
افسون خود
روزگار من ببین
ای نگار خوش جبین
شاید
سودای عشق
با تو بودن برایم
واژه ای از دل دادگی شده
جان در کف نهاده
جاده ها طی کنم
تا که یابم این چرا هایی
که با خود
اندک اندک
تَصَور کرده ام
بهرام معینی
در کنج این جهان
بی درو پیکر
ودر پیچ وخم
جاده ای بی انتها
که
رو به بی نهایت است
به خود می اندیشم
وبه سر آغاز
فصل روییدن ها
به بهار ی که
تا بخود آمدیم گذشت
وتنها
خاطره اش
ذهنم را بخود مشقول کرده است
به خاطراتی
که شاید سرابی بیش نبود
زود و گذرا
خستگی ماند و
بی حوصله گی
و تپش های قلبی
در آستانه
تابستانی که شاید
گرما بخش جان شود
وارام بخش
تنهای خسته
وقلب های بی قرار
وگیسوانی
منتظر وزشی وخنکای
پنجرهایی باز
میان این همه پندارها
واندیشه هایی که
در گیر این همه
خاطره و
واژه هایی نا مفهوم وگنگ
در شیب گرمای
این شب های
باقی مانده در
تابستانند ومنتظر
انجاییکه قدر این همه
موهبت ها را نمی دانی
ودیوار پشت دیوار
وفصل پشت فصل
حیران وسرگردان
می ماند پشت سر
وباز تو می مانی
این همه خاطره
وگذران عمر گران
بهمین سادگی
در این جهان بی در وپیکر
بهرام معینی
در سوگ
عطر وحشی از دست رفته اقاقیا
وگل هایی که بزودی
لبخند غروب
و طلوع خورشید را
براحتی از دست میدهد
ولبخند بر لبان نسیم
می خشکد
چون عطری نمانده از اقاقی
که همراهیش کند
زمان نیز
گل های ریخته شده
از اقاقی
بر زمین در زیز پای عابران
را می بیند
و ثانیه هارا
به عقب بر می گرداند
شاید وقفه ای شود
وگل های از دست رفته
واژه ای از زندگی شود
ودوباره جان گیرند
مانند
ستاره ها چشمک زنان
میان شاخه های
پر پشت اقاقیا
یک بار دیگر
نمایان گردند
وعطر شان
فضا را لطافتی دوباره بخشد
وزندگی از نو آغاز کنند
با همان زیبایی
بهرام معینی
کودکی بودم
سراسر شور و وشوق
ساده وسرحال
با باور های قشنگ
خواب می دیدم
چه زیبا ورنگ برنگ
هرچه می کردم ز روی سادگی
با ذوق وشوق
می نشست بر دل
بر دل بابا
بر دل ماما
چه زیبا وقشنگ
کفش های بابا
برایم تنگ بود
پای در کفش می نمودم
جون برایم قهرما نی اسطوره بود
خنده هایم در کودکی از سادگی
در بی خیالی
از روی شوق
و
فارغ از دلواپسی های زندگی
به دور از غصه بود
غم درونم معنی و مفهومی نداشت
سرگرمیم هم قصه بود
وانهم قصه مادر بزرگ
عاشقش بودم
مرا هم شیفته بود
سادگی هایم جملگی
برایم فصه شد
با پدر با مادرم
با دوستان
در مدرسه ودر خیابان
روز وشب
اما اگر ها داشتیم
روز ها
با برادر ها وبا خواهرم
با همه خوبی با
لجبازی وبازی
می زدیم فریاد
با سادگی
دعواها می داشتیم
یاد آن روزهای زیبا
قصه شد بس قصه های
رنگ برنگ با باور های رنگین وقشنگ
روز ها هم به تندی می گذشت
آن پدر ومادرم
آن برادر های خونگرم عزیز
آن خواهر دلسوز ومهربان
آن بزرگانی که هر یک راهنما بودند
برایم در زندگی
یک بیک رفتند
وزنجیررها گسست
من شدم تنها
قصه هایم جملگی غصه شد
شور وشوق وسادگی ها
وخاطرات کودکی
همه افسانه شد
پس تو هم ای مهربان
کن زندگی
چونکه بی رحم است
آن روی دیگر این زندگی
بهرام معینی
زمستانی
که می بینی
رنگ وبو یش
سخت پاییزی است
وهوایش
بدور از بارش باران
ویا برف زمستانی است
ندارد هیچ آثاری
ز سوز وسردی سرما
نخواهی دید
آن روز هایی
(که سر ها در گریبان بود
وسلامت را نمی دانند پاسخ
زسوز وسردی وسرما
که سرما سخت سوزان بود )
قندیل ها
اویزان از لب بام
وناودان ها
ز سوز وسردی وسرما ی
این فصل
وزمستان های دیگر
حکایت ها همی گفتند
از لغزندگی وبستن راه ها
وادمک های برفی
با تنی لرزان از سوز سرما
با دندان های بهم خورده
سلامت را نمی دادند پاسخ
از سردی وسوز ویخبندان
همرهش
دلگیری روزهای زمستانی
در آن ایام
ولی اینک
زمین هم سخت
تشنه
در پی اندکی اب است
ویا
برفی وکمی سرما
که تا خود را کند آماده
بهر رویش دانه های جا مانده در دل گرمش
برای رویش گل ها
در باغ وبستان ها
به امید بهارانی خوش وسر سبز
و
در پایان این فصل
بهرام معینی