بتو می اندیشم

بتو می اندیشم
که چرا
دل ارام گیرد
بیادت
وبا نگاهت دل پر بکشد
به حریم خلوت دلی
سرشار از شور وشوق
برپا شود احساسی دوباره
همواره و ملتمسانه با
نیم نگاهی
خوش کنی
حال دل شکسته پر کشیده
را
لحظه ای
چشم می بندم
شاید که بینمت
با چشم دل
روی زیبا ، جشم مست
وقلب زیبا وپر مهر ترا
تاکه شاید من بیابم در خیالم
لحظه های ناب
و راز با تو بودن را
در همین راه
خرمنی از گل ها بپا
کوچه ها اذین بسته
خانه هم رنگین
از فروغ روی تو
پس تو هم با من بیا
اما که
من با یاد
برق چشمانت
شب را
روز می کنم
گرچه من سوزم
ولی
راه گم کرده ام
در سودای عشق
در فراقت می سوزم
وبا غم مدارا می کنم
گر رها سازی مرا
از بند جادوی نگاه
و
افسون خود
روزگار من ببین
ای نگار خوش جبین
شاید
سودای عشق
با تو بودن برایم
واژه ای از دل دادگی شده
جان در کف نهاده
جاده ها طی کنم
تا که یابم این چرا هایی
که با خود
اندک اندک
تَصَور کرده ام


بهرام معینی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد