زندگی چیزی است

زندگی
چیزی است
بزیبایی گل
چون خنکای نسیم
زیبا وپر معنا است
گاهی
افتاده بکامت ایام
گاهی
هم چون غنچه های شکوفا شده عشق
به همراه پیام
گاهی
چون سرمای زمستان
نگنجد در کام
گاهی
هم غم وگاهی شادی
دست در دست
ازرده می کند ایام
گاهی
سرشار از رمز و
انباشه از راز است ونیاز
زندگی زیباست
وبزیبایی گل


بهرام معینی

بیا آهسته وآرام در این پاییز زیبا

بیا
آهسته وآرام
در این پاییز زیبا
و
در این روزهای زرد ‌طلایی
همره ریزش برگ ها
غرق شویم
دوباره
در پرتویی از احساس
‌و
صدای خِش خِش خرد شده برگ ها
زیر پای عابرانی
که بی توجه به این همه زیبایی
غرق در افکار خود
وسر در گریبان
میروید ومی روند
بدون احساس
نکند یک باره
زمستان ‌و سرما
سر زده برسند از راه
در زیر رقص برف ها
ودر یک شب سرد مهتابی
یخ بزنیم
من وتو پیوسته
مثل اوند درخت‌ها
در میان این همه رویا
وبخاطره ها
سپرده شویم
همراه خزان و ‌برگ ریزان
در این
روز ها وشب های تکراری
و
خاطراتی برنگ زرد پاییزی


بهرام معینی

بارها خواندم کتاب وبهره بردم از کتاب

بارها خواندم کتاب وبهره بردم از کتاب
جمله ها را جمع کردم شد کتاب
گرتوانی وقت بگذار رو کتابی را بخوان
لحظه ای میهمان شو بر هر کتاب

گر بگویی من نمی دانم بگو
درد من را خوب میدانی بگو
درد من همراه با درد شماست
درد همنوعان بی ادعا در گفتگو‌


بهرام معینی

افکارم چون

افکارم چون
انار ترک خورده ای میماند
در پاییز
که از هر سو دانه هایش پیداست
در چشم رهگذرانی که
بتنهایی
در جاده‌ای راه می روند
وبرای رسیدن به انارستان
ویافتن انار
ترک ها را بهانه کرده
وبا حسرت
ذهنم را نشانه
میگیرند
در پراکندگی افکارم و
در کابوسی فراموش شده دوباره !


بهرام معینی

عشق هر جا نشیند آن جا نکوست

عشق هر جا
نشیند آن جا نکوست
گر که ؛
بر دل نشیند
باعث شیدایی ودلدادگی است
گر که‌؛
بر دریا نشیند
دریا دل می‌شود
با طراوت
سرشار از موج
در آنجا غوغا شود
گر که
در صحرا نشیند
دشت ودمن
پوشیده از سبزه ها وگل شود
پس بیایید
عشق را
با جان ودل
معنا نموده
در خانه دل جا دهیم
تا که ؛
کینه ها از دل زِدوده
آن دل ِعاشق هم انباشته
از نور وتابان شود !

بهرام معینی