در نبردی نابرابر با خودم جنگیده‌ام...

در نبردی نابرابر با خودم جنگیده‌ام...
مرگ خود با دست خود را من به چشمم دیده‌ام

هرکسی از یک نفر در زندگی ناراحت است
من ولی از خویشتن هر روز و شب رنجیده‌ام

در سکوت شب میان واژگان گمگشته‌ام...
در میان بغض‌ها تلخ و غمین خندید‌ه‌ام...

سر به زیر و ساده و بی‌ادعا در دشت غم
من به هر ساز جهان هرچند بد، رقصیده‌ام

در ترازوی جهان هم عشق تنها داور است
هرکسی را با عیار عشق من سنجیده‌ام...

سانیا علی نژاد

دال اگر عاشقی، مهر و وفایی بکن

دال اگر عاشقی، مهر و وفایی بکن
بی‌جهت، بی‌دلیل، صلح و صفایی بکن

دال اگر عاشقی، دشمن جانم نشو
جان و دل با هم است، فکرِ بقایی بکن

حال بیمارِ من، باز مداوا نشد
دال اگر عاشقی، بیا شفایی بکن


این سکوتِ مرا، بشکن و فریاد کن
ساکتم در خودم، مرا صدایی بکن

نظری بر منِ بی سر و سامان بکن
تا به کِی بی نظر؟ چون و چرایی بکن

من شدم غرق آن، دو چشمِ دریایِ یار
تو هم امشب دلا، با من شنایی بکن

عاقلی کرده‌ای در همه عمرت ولی
دال اگر عاشقی، بیا خطایی بکن

سانیا علی نژاد

من واژه ندارم که زِ تو نیک بگویم

من واژه ندارم که زِ تو نیک بگویم
نیکی ز تو و نام توست، دلِ دلدار

در گوشه‌ی صحنت که نشینم، پُرِ بغضم
من را که به آغوشِ به جز خویش تو نسپار

سانیا علی نژاد

گر نگویم که مرا نفسی نیست

گر نگویم که مرا نفسی نیست
نگویید دروغ است
ورنه این نفس نیست , خیال است!
خیال که نفسی هست مرا
ورنه این نفس فقدان است


سانیا علی نژاد