نه من آنم که برم یاد تو از خاطر خویش

نه من آنم که برم یاد تو از خاطر خویش
نه تو آنی که چنین ساده روی از نظری
به سخن نیست توانی که بگویم هستی
توچنان خوب ، که از خوبی خود بیخبری


دنیا کیانی

تو در حوالی من شعر می شوی

تو در حوالی من شعر می شوی

من پرسه در نبودِ نگاهِ تو می‌زنم

از نور عشق تو

ای اشتیاق سبز

سنگِ صبورِ دلهره هایم شکوفه داد

خورشید وش برای اقاقی غزل بخوان

تا بر مناره ی باران اذان شوم

فصل شکوفه ها

مجید ابتدایی

اینهمه کاخ که در کشورما پا برجاست

اینهمه کاخ که در کشورما پا برجاست
حاصل دزدی و تاراج و فریب کاریهاست
کوخها در دل این خاک چه گسترده شدند
دست ظالم به سر سفره ی مردم پیداست


مصطفی مروج همدانی

کودکی بودم

کودکی بودم
سراسر شور و وشوق
ساده وسرحال
با باور های قشنگ
خواب می دیدم
چه زیبا ورنگ برنگ
هرچه می کردم ز روی سادگی
با ذوق وشوق
می نشست بر دل
بر دل بابا
بر دل ماما
چه زیبا وقشنگ
کفش های بابا
برایم تنگ بود
پای در کفش می نمودم
جون برایم قهرما نی اسطوره بود
خنده هایم در کودکی از سادگی
در بی خیالی
از روی شوق
و
فارغ از دلواپسی های زندگی
به دور از غصه بود
غم درونم معنی و مفهومی نداشت
سرگرمیم هم قصه بود
وانهم قصه مادر بزرگ
عاشقش بودم
مرا هم شیفته بود
سادگی هایم جملگی
برایم فصه شد
با پدر با مادرم
با دوستان
در مدرسه ودر خیابان
روز وشب
اما اگر ها داشتیم
روز ها
با برادر ها وبا خواهرم
با همه خوبی با
‌لجبازی وبازی
می زدیم فریاد ‌
با سادگی
دعواها می داشتیم
یاد آن روزهای زیبا
قصه شد بس قصه های
رنگ برنگ با باور های رنگین وقشنگ
روز ها هم به تندی می گذشت
آن پدر ومادرم
آن برادر های خونگرم عزیز
آن خواهر دلسوز ومهربان
آن بزرگانی که هر یک راهنما بودند
برایم در زندگی
یک بیک رفتند
وزنجیررها گسست
من شدم تنها
قصه هایم جملگی غصه شد
شور وشوق وسادگی ها
وخاطرات کودکی
همه افسانه شد
پس تو هم ای مهربان
کن زندگی
چونکه بی رحم است
آن روی دیگر این زندگی

بهرام معینی