السلام علیک یا صاحب الزمان

#اللّهُمَّ_عَجِّل_لِوَلِیڪَ_الْفَرَج
                                

                                
                                
                            </div>
                            <div class=

آبروی هر محله، اسمِ پاک یک شهیده

آبروی هر محله، اسمِ پاک یک شهیده
اونی که برای دینش، میره و جونشو میده

کی میگه شهیدا مُردن؟ اینا زنده ان به مولا
خدا رازقِ شهیده، همیشه روزیشو میده

شهیدا کفترِ عشقن، می پرن به سوی مقصد
خوش به حال اون کبوتر که از این قفس پریده

کی شهید راهِ عشقه؟ مگر هر کسی شهیده؟
اونی که پاکه تو دنیا، خدا هم اونو خریده

به خدا که این شهیدا، واسه ما چراغ راهن
راهشون رو هر که رفته، غیر زیبایی ندیده

اگه دنبال بهشتی، برو دنبال شهیدا
خدا واسه ی شهیدا چه بهشتی آفریده

کی میگه اینا دروغه؟ شهیدا مُردن و رفتن
اونی که غرق گناهه، فکر و ذکرشم پلیده

یاد پاکتون همیشه، توی قلب ما میمونه
هر کسی که فکرتونه، آخرش هم روسپیده

چی میشد که روزی ما بشه آخرش شهادت
روی سنگم بنویسن: اینجا قبر یه شهیده

حسین اعتمادی

دنبال او دویدم، در کوچه های خالی

دنبال او دویدم، در کوچه های خالی
آخر بدو رسیدم، با یک غم خیالی

گفتم بدو ز غم ها، آتش بزد درونم
گفتا که آن چو گنج است، تا آنکه پیش آیی

گفتم بدو ز قصه، از این و آن کشیدم
گفتا که با من آویز، از هر کسی رهایی

گفتم که سوز عشقت، هر لحظه آتشم زد
گفتا که خامُشش کن، با آتش خدایی


گفتم که در زمستان از سردیَم بهاری
گفتا که هر دو هستم، دوزخ و یا جنانی

گفتم که داغِ مرگی، یا مرهمی به جانم
گفتا که هر کدامم، آتش به روی آبی

گفتم که مانده ام من، در راز هر بلایی
گفتا که آن نباشد، جز راه بی قراری

گفتم که آخرش چه؟ از جان ما چه خواهی ؟
گفتا که آخر هستی، از ما که می سرایی


سید علی موسوی

تا افق تباهی است و مرگ

تا افق تباهی است و مرگ
صدای گریه های کودکان بی پناه
جسد جنون خون
بانگ داد آسمان
بشر را چشد ؟
سکوت بردگان
بارقه
مهیب و نور
اوست
اوست.....
فریاد توحید طنین شد در آسمان
الا یا اهل العالم
به جوش و خروش فتاده است و زمین و زمان
جمعیت چو سیلی بی امان
فرار بردگان و شیعیان به شوق گریه میکنند و او
او فریاد انا الامام القائم سر میزند

امید محمودی

چنان سرشارم از غوغا که حالم را نمی‌فهمند

چنان سرشارم از غوغا که حالم را نمی‌فهمند
خریداران خاک و گِل زبان گُل نمی‌فهمند

دل سرگشته و آشفته بدل از اصل نمی‌بینند
چو مرغی مستِ از دانه دامش در پیش  نمی‌فهمند

به تاریکی در این راه و چراغی برنمی‌گیرند
خیال خام بر سر که کورند و دیدن را نمی‌فهمند

نهادم من بر این ره سر آشنایی نمی‌بینم
به من نزدیک و من دورم زبانم را نمی‌فهمند

بسی دانش که آموختم، الفبا من نمی‌دانم
به چشم دل توان دیدن به سر چشمان نمی‌فهمند


مسعود حسنوند