آمدم یاراااااا کنم از نو تو دیدارت
کنم در دل به هر قیمت خریدارت
مزن چوب حراجش ! آن خریدارم
به هر سختی رسانم خودبه بازارت
نگویم ضیافت ده مرا درکنج خانه
ولی بگذار تکیه دهم به دیوارت
چنان بغضی درون سینه ام هست
ندانستم وشدم دل تنگ و بیمارت
خواهم زنم دل را به دریا بهردیدار
ولی افسوس این نخواهد دلدارت
فراق و غمت کرده مرا گوشه گیرم
ماندم غم توخورم یاشوم اغیارت
بهر توخودبه غربت بستم و زنجیر
به کنون دورماندی ز خانه وتبارت؟
خدایا تمام عمر گذشت درزمستان
کو و کجاست پس این نو بهارت
تا کنم دل محزون راااااا نو نوایش
که دیگر دل نباشد به محتاج زیارت
داودچراغعلی
به روی فتنه برانگیز دو چشمت سوگند
که دو ابروی کمانت به مِی آرد اروند
زمانِ ساعت شنی شده کُند از سرعت
زمین به گرد نگاهت شده ماه اسپند
غزل به سوی چراغت بدهد نور و سنا
عسل به روی جمالت شده مورِ آوند
قسم به اشک دو چشمم که زنده خواهم بود
که به وصل رخ شیدای تو قلبم افکند
چرا که من شده ام نشئه ی نگاه تو باز
خمار و مست فراقت به نگاهم الوند
چگونه درد تو را جار زنم صبحی و شام
نگار ماه جبینم نگاه من بپسند
خدای ما دو نفر را به وصل هم برسانْد
به سیل چشم تو کی می توان بزد آبند
خدای تو که خطای من دیوانه ندید
قسم به قبله ی قلبت که شدم باورمند
ز زخم و درد سعیدا سخنی با تو نیست
به یاد و لطف سعیدا بنشان گردنبند
سعید مصیبی
از هیچستان آمدهام
درون آتش و
پوستینی بر تن و
بر زمینی سرگردان؟
و تیره بختی از آن ، بر
که نگاه حتی
از گسترهی دیدن
به وهم سیاهجامهی گشادت
محدود؟!
ای بالاتر از هرچه رنگ و شرنگ
دور شو ،
دورتر از هر چه که هست ،
هرچه که نیست...
نیست شو، ورنه
میسوزی
رنگ میبازی؛
متلاشی شدنی را به تماشا ، بر شو
که سرپنجهی خورشید شبشکارم
از دل دریای خون؛
آبستن هنگامهای به ناگاه و
ناگزیر!...
حجت اله یعقوبی
آمدم رندی کنم عشقت گریبانم گرفت
غمزه ی مستانه ات سودای ایمانم گرفت
راهزن بودی نمی دانستم و خامت شدم
دل ربودی از من و آتش نیستانم گرفت
ترس از رفتن بغایت کام من را تلخ کرد
اشک را از کاسه ی چشمان گریانم گرفت
مرگ میخواهم پس از تو ، چون سیاهی آمد و
آفتاب را از گل آفتابگردانم گرفت
یار می گفتم تورا باری شدی بر دوش من
رفتنت گرما ز چای توی فنجانم گرفت
سوز می آید پس از تو در حیاط خانه ام
سردی هجران تو گرمای الحانم گرفت ... ،
مهدی رضوان پور