از این شبِ تار
ترس از تاریکی
رعشه از خواب بر دشت
مرثیه
پابهپای دست ها
سینه میدرد دشنهی دست
میسپارد بادِ شب را به رویا
نیرنگ از مرگ پیشی میگیرد با دو دست
دو دست بر گُرده
شکافِ خواب میجهد به باروری
که اوج بگیرد نمودارِ درد
خیال را میخوانم
در شب های تار و تاریک
و دستی خواب می آورد به ارمغان
از بیداری
از انجماد سردِ زیستن
مرتضی رشید
توصیف عاشق را همین یک شرح کافی
از ضربه های تیشه ی فرهاد پیداست
حک کرد ماهِ صورتِ دلدار بر سنگ
این شاهکار از پنجه ی استاد پیداست
راه گلو مسدود از سوزی نفس گیر
از سینه اش سنگینیِ فریاد پیداست
بر لب رسیده جان ِ صبر از درد ، اما
در عزمِ عاشق سختیِ فولاد پیداست
تاریخ ما در سینه دارد داغِ بسیار
درهر روایت فتنه ی شیّاد پیداست
لبخند قحطی آمده در سرزمینم
وحشت زتیغِ حاکمِ جلّاد پیداست
خون جوانان جاری از حلقِ خیابان
عمق ِ جنایت از پسِ رخداد پیداست
در احتضارِ واپسین ساعاتِ ظالم
درماندگی از چشمِ استبداد پیداست
راه گریزی نیست از قدّاره یِ مرگ
از لرزشِ دستانِ استمداد پیداست
ایرانِ ما عاشق به خود بسیار دارد
از لاله های پَرپَرِ بیداد پیداست
تا اخرین دم ، پاسدار خاک پاکیم
دستِ خدا از پرده ی امداد پیداست
رقیه صدفی
ناز کن ، عیبی ندارد ، آفرین تر می شوی
نازنینی ، نازنینی ، نازنین تر میشوی
گر شبی گویم به اسمت عشق من ای نازنین
گر چه میمیرم به پایت ، همنشینتر میشوی
گر چه میمیرم ز هجر ، آخر نمیدانم چه شد
جان من آخر نمیدانی ، که کافر میشوی ؟
هر کجا نوشیده ای ، جامی ز لب برداشتهای
دل ز دستم برده ای جانا ، چه ساغر میشوی ؟
گر به زیر لب دعایی می کنی هر دم ز من
این دعا را گو که در آئینه مضطر میشوی
هر کجا آن قامت و بالا بلا انگیز شد
راستی گویم بلا ، گویی بِلاگر می شوی ؟
هر شبی گویم دعا بر سوی تو ، ای دلربا
بین اول های دنیا ، اولین تر می شوی
هر چه هستی ، گر هلالی ، از دو عالم غم مخور
از لب خود در کنارم با دو لب تر می شوی
شیک میپوشی ولیکن رام و خامم کرده ای
ناز کن، عیبی ندارد ، آفرین تر می شوی
مهدی سلمانی
مرا مست کردی شرابم تویی
لبم تشنه است جام آبم تویی
بنوشان لبم را ز آن جرئه ای
که فکرم نباشد سرابم تویی
گناهی نکردم که بوسیدمت
گناهی نکردم ثوابم تویی
که فحوای شعر و غزلها تویی
فقط از تو گویم خطابم تویی
به از تو ز دنیا نباشد کسی
نه رزی نه لاله گلابم تویی
من آن کاشی خام و ناپختهام
که نقش و نگار و لعابم تویی
تو آرایه ای پر ز ایهام و عشق
و شاعر منم شعر نابم تویی
سجاد ممیوند
از غمش سر به در و مشت به دیوار زدم
ناله از این دلِ وامانده ی تبدار زدم
گفت لطفا ببر از یاد ، من و خاطره ام
در سکوتی که کشنده ست فقط زار زدم
جز وفاداری و عشق از چه مگر رنجیدی؟
در سوالات خودم طعنه به دلدار زدم
خوش به حالش که ندارد خبر از حال دلم
روی عکسش به لبش بوسه به تکرار زدم
مثل آتش که به هیزم زده باشد امشب
دست بر فندک و آن پاکتِ سیگار زدم
ترانه تقوی