اینهمه کاخ که در کشورما پا برجاست

اینهمه کاخ که در کشورما پا برجاست
حاصل دزدی و تاراج و فریب کاریهاست
کوخها در دل این خاک چه گسترده شدند
دست ظالم به سر سفره ی مردم پیداست


مصطفی مروج همدانی

در بین پرنده های عاشق به زمان خاک شدم

در بین پرنده های عاشق به زمان خاک شدم
در پهنه ی گلهای بهاری همه خاشاک شدم
پرواز کبوتران به سمت حرمش را دیدم
در محبس بی تو بودنم چاک شدم


مصطفی مروج همدانی

گوشهایم پُر شد از انبوه چرت و پرتها

گوشهایم پُر شد از انبوه چرت و پرتها
کبکهای خوش خیالی تان به زیر برفها
صد قطار الفاظ بی معنی درون ذهنها
شمع حق خاموش گردیده دراین بی دادها
تا به کی تبلیغ ناسالم سخنهای دروغ
تا کجا خونابه از چشم عدالت خواه ها
تا کجا اجحاف و حیف و میل و این کردارها
تا کجا تکفیر و شرک و بدعت و گفتارها
سختی ایام لحظه لحظه بر دوش ضعیف
می کشاند جمله محرومان دراین گردابها
برجها را بر کمرهای نهیفان چیده اند
گمشده مفهوم دینداری درون کاخها
تخت شاهی را درون قصرهاتان برده اید
لقمه نان ناتوانان مانده درانبارها
در قدیم شداد کاخی ساخت در بیغوله ای
روزگار ما پراست از هیبت شدادها
می رسید بر انتهای آرمانهای بزرگ
بعد آنی که حقیقت سوخت همچون باغها


مصطفی مروج همدانی

هستی ازاو خلق شد هم ما زاو

هستی ازاو خلق شد هم ما زاو

نیستی ازما هست شد نی او زاو

جملگی اماره گردیدیم و لیک

پستی ازما پست شد نی او زاو


مصطفی مروج همدانی

شعر , سفر کردن ذهن است به هر جای محال

شعر , سفر کردن ذهن است به هر جای محال
و به هر سوی خیال
تو اگر خواب و یا بیداری
زورق شعر ,تو را می برد از حس کویر
به دل ِ آبی ها
و بروی شنها , می نشاند باران
شعر سجاده ی عشق است
بسوی ملکوت
تا ببینی دلدار
و بخندی بسیار

مصطفی مروج همدانی