آنکه همدم بود، رفت و دیگری
آمد و در دل به غوغایی نشست
یادگاری آنچه بود از بین برد
شد خلیلی در گمان بُت را شکست
بعدِ آن خانه تکانی هر بهار
بذر تازه در دل ویرانه کاشت
از من درمانده ی بیخواب و خور
انتظار عاشقی دیوانه داشت
ناشکیبا بود و شکاک و پریش
دیده از میدان خالی برنداشت
جای خالی را به تقصیر حسد
کهنه گلدانی خیالی می گذاشت
کم کم از افراط شکاکی رمید
با لگد گلدان خالی را شکست
تاج و تخت مطمئن را ترک کرد
در تصور مسند عالی نشست
بخت بد گلدان به بذر خاطره
بستر دل جلوه ای دردانه کرد
گُل در آمد در فرامین قضا
دل به عطر خاطره دیوانه کرد
تلخ گردد زندگی با باوری
در سراغ از جای پای دیگری
جای رفتار بدِ تفتیش دل
عاشقی کن در کمال دلبری
عادل پورنادعلی
درود