به قرارِ دل ننوشم بجز از پیاله ی تو
که گُل از عطش رسیده به زلال ژاله ی تو
زده لب به تاب، تاول، بده بوسه ی علاجش
که کشیده آهم از دل به کران ز ناله ی تو
شده پیشه تا همیشه هیجان پُرس وجویت
که به تن تنی بپوشم به هلالِ هاله ی تو
ز دو گونه ات گدازه ، فوران زَنَان به دامن
چه شرار خوشگواری، به حضور چاله ی تو
به درِ طلب نشستم همه شب به آرزو تا
که به جام من شرابی برسد ز لاله ی تو
عادل پورنادعلی
گفتا به دلی چشم دلت زُل زده یا نه
گفتم به خدا نه به خدا نه به خدا نه
گفتا نکند آتش دل را به هوایی ؟
گفتم که به آتش بزنم آب ، هوا نه
گفتم به حصار لب تو اهل بهشتم
گفتا دلِ در بند وفا باش چرا نه
خواب از سر گرمِ دل دیوانه ربود و
نزدیک سحر بودم و نجوای ندا نه
مهتاب وحلولِش شده سهم شب رویا
در چنگ پلنگ دل بی طاقت ما نه
با رفتن دل یکسره از خود به سوالم
در دعوت دل وقت رضا گفت چرا نه
ما بر سر تقصیر و تقاص دل و دیده
ماندیم و سزا خلوت دل بود و جفا نه
بر شیشه ی دل آه به اندوه کشیدم
آهم شده نقش دل و در گفتن ها نه
حتی به بلا بودن لیلا دل مجنون
هرگز نتواند که بگوید به بلا نه
عادل پورنادعلی
حال من با دیدن تو از همه بهتر شود
هر شب ام با تو شبِ مهتابیِ محشر شود
تاک خشک و تشنه در خاک تو می روید که تا
بی غش و کهنه شرابی جان هر ساغر شود
غنچه در دستان تو با رغبت و غرق هوس
باز میگردد که در چشم تو زیباتر شود
آرزو دارم کنارم لحظه ای باشی که تا
لحظه با تو بی خجالت حل و همبستر شود
پرسه در ذهنم ،تو در من حل شدی یا در تو من
حل نمی گردد معما تا به دل باور شود
هر که مجنونِ شد به لیلا در حقیقت طعمهٔ
آتش اما غرق کوهی خاک و خاکستر شود
عادل پورنادعلی
به هر راهی گره از کار مردم وا کنی مردی
توان ناتوانی را اگر احیا کنی مردی
در این دنیا که جز نیکی نمی ماندپس از رفتن
طلب را از تهیدستی اگر حاشا کنی مردی
رگ غیرت به زن جنبد یقیناً باورت گردد
در آن جغرافیا پرچم اگر برپا کنی مردی
بدون نام زن گیتی به یک ارزن نمی ارزد
اگر زن را توانستی به خود شیدا کنی مردی
نشانی از هنرمندی ندارد هیبت مردی
تفاوت را به مرد و زن اگر ملغیٰ کنی مردی
در این دنیا اگر داری به دل عزم فتوت را
اگر خوی شهامت را درون پیدا کنی مردی
اگر داری به هر محفل به لب لاف جوانمردی
مروت را به کردارت اگر معنا کنی مردی
عادل پورنادعلی
شاعری آنِ نهان می خواهد
(شاعری طبع روان می خواهد)
هنر رقص زبان و واژه
نفس ناب بنان می خواهد
باید از راه ادب وارد شد
باید از مرز عواطف رد شد
عرقِ واژه به روی دفتر
قلمی مست بیان می خواهد
موی ژولیده تر از هر سالی
به نفس دادن هر اشکالی
خصلت خالق و بر مخلوقات
قدرت خلق جهان می خواهد
به تکثر طلبی جنتلمن
فرم بالیده کلامی متقن
به قلم جای مرکب خون و
سبز سر سرخ زبان می خواهد
کلمه عاشق رستاخیز است
به غزل بلبل شورانگیز است
به گمان کرده نهان را عریان
شاعری درد گران می خواهد
عادل پورنادعلی