دلم خونست و از شهر خراب آباد می گویم
از آن مسئول خام سر بسر ایراد می گویم
......
نمک نشناس هستند و نمکدان را شکستند و
به این بی غیرتان هر چه به سر افتاد میگویم
.....
به رگهای تن شهرم هنوزم خون به غلیانست
به چشمی خونفشان از سرزمینِ باد میگویم
.....
دلِ دلخونِ اروندم نمک بر زخم خود دارد
به داغ کربلای چار بی امداد می گویم
.....
بخوان از بغضِ خون آلوده ی اندوهِ آبادان
از آنجابی که خورشیدازنفس افتاد می گویم
.....
بیاد مصطفی ریش ، آن نماد مردی و غیرت
از او که میکشید از بی کسی فریاد می گویم
.........
صدایم زخم از آماج خنجر بر دل شهرم
از آنجا که همه هستی خود را داد میگویم
......
منم جامانده سربازی که گم کرده پلاکش را
از آبادان که از حصرش نشد آزاد می گویم
عادل پورنادعلی
آنکه همدم بود، رفت و دیگری
آمد و در دل به غوغایی نشست
یادگاری آنچه بود از بین برد
شد خلیلی در گمان بُت را شکست
بعدِ آن خانه تکانی هر بهار
بذر تازه در دل ویرانه کاشت
از من درمانده ی بیخواب و خور
انتظار عاشقی دیوانه داشت
ناشکیبا بود و شکاک و پریش
دیده از میدان خالی برنداشت
جای خالی را به تقصیر حسد
کهنه گلدانی خیالی می گذاشت
کم کم از افراط شکاکی رمید
با لگد گلدان خالی را شکست
تاج و تخت مطمئن را ترک کرد
در تصور مسند عالی نشست
بخت بد گلدان به بذر خاطره
بستر دل جلوه ای دردانه کرد
گُل در آمد در فرامین قضا
دل به عطر خاطره دیوانه کرد
تلخ گردد زندگی با باوری
در سراغ از جای پای دیگری
جای رفتار بدِ تفتیش دل
عاشقی کن در کمال دلبری
عادل پورنادعلی
در لجاجت بر یقین تن های تنها مانده ایم
مانده درمرداب دین در قهقرا جا مانده ایم
ابتدا دفن عوالم شد دلیل انزوا
بر الفبای موازی در تماشا مانده ایم
لن ترانی را به سیلی نوش جان کردیم و بر
قول موسی یا محمد یا که عیسی مانده ایم
تشنگانیم و تفحص گر به سرداب حیات
هاجری وهم سراب و لنگ سقا مانده ایم
مرده این جان می دهد ، آن دیگری شق القمر
آن دو شق دریای نیل و ما به معنا مانده ایم
حیرتم افزون ،که حاجت بر کدامین شد روا ؟
با هزاران رهنما در رد یک پا مانده ایم
مات و سر درگم، به نقل و قول هر چه ماجرا
در مسیری جلوه گر دیگر چرا وا مانده ایم؟
کعبه ظاهر میشود با چشمِ باز و.خانه بر
بی تمایل بر سحر شب را به یلدا مانده ایم
عادل پورنادعلی