در بی خبری شب هنگام
در بزم گرگ و میش
خوشه ای می چینم از بوسه شاپرک
بوسه هایش یک بغل غرق شبنم
این احساس خوب
می برد
پرواز می دهدچشمان را روی بوم
هوا کش می کند اندوده م را
می کشد آرام از تنم آه خستگی این چند روزه را
می نشیند آهسته اما
آه تن پوش سپیدش بر جام مستی ام
گرمای گدازه عشق اش مه شراب آیینه
فارغ از چشم چرانی کاسب محل
تا آن خرده پای رهگذر
همگی اینجا یکجا بوی فراموشی می دهند
مستم می کند رهایم می کند
ساغی می شود
تک نگاهی مست
با چشمی خمار قلاب دوز شده به این بزم
سکوت گرمای سیم گونش
می دهد نقش خونابه بر بومم
از نگاهم می گیرد حجاب
چارقد سرخابگون می گیرد
نقاب اش سیاه پوش می شود
دل نگران فریب تن نازی شب
می زند آرام چشمک می رود دور
می ماند روی دستم
عروس سپید پوش حجله
حسین اصغرزاده سنگ سپید