در بی خبری شب هنگام
در بزم گرگ و میش
خوشه ای می چینم از بوسه شاپرک
بوسه هایش یک بغل غرق شبنم
این احساس خوب
می برد
پرواز می دهدچشمان را روی بوم
هوا کش می کند اندوده م را
می کشد آرام از تنم آه خستگی این چند روزه را
می نشیند آهسته اما
آه تن پوش سپیدش بر جام مستی ام
گرمای گدازه عشق اش مه شراب آیینه
فارغ از چشم چرانی کاسب محل
تا آن خرده پای رهگذر
همگی اینجا یکجا بوی فراموشی می دهند
مستم می کند رهایم می کند
ساغی می شود
تک نگاهی مست
با چشمی خمار قلاب دوز شده به این بزم
سکوت گرمای سیم گونش
می دهد نقش خونابه بر بومم
از نگاهم می گیرد حجاب
چارقد سرخابگون می گیرد
نقاب اش سیاه پوش می شود
دل نگران فریب تن نازی شب
می زند آرام چشمک می رود دور
می ماند روی دستم
عروس سپید پوش حجله
حسین اصغرزاده سنگ سپید
من مست آسمانم چو دختر شب
من مست خورشیدم چو آسمان
تن پوش سپید کرده دختر شب
داده بوسه بر شبنم این دختر شب
گشته به عطر بوسه اش حوری روز آن دختر شب
می گیرد جان
می شود هویدا از لابه لای گلبرگ شمعدانی
دیو سپید را می دهد سلام این دختر شب
می دانم هستی اینجا ، آنجا ایستاده پشت آن آیینه
می دانم هستی ای دیو سپید
من هم می دهم سلام ت چو دختر شب
چو حوری روز می گیرم یک بوسه
دخترک فال فروش،پسرک فلافل فروش
حتی دخترک کبریت فروش ،مست اند به سپیدی این روز
حوری روز می دهد به آنها کمی نان ، یک قرص نان
قرص ماه پیش چشم او کاستی ست
گرمای خورشید پیش پای او نیستی ست
می دهم سلامی دوباره به دختر شب یا به آن حوری روز
حتی به تو ای دیو سپید ، پدر این شهر خوب
سایه تو مستدام باد بر این شهر خوب
پسر زال و پدر زال و خود زال دست نشانند
حکم انگشتر سلیمان داری بر این شهر
سیمرغ فردوس دانه چین حیات خانه توست
هزار ، زاغ و گنجشک خاکی مست اند به نگاه تو
سراب این شهر پیش چال نگاه تو چه دارد
هیچ ندارد ،تاب عرض اندامی به قامت تو
شراب صد ساله پیش گرمای چشم تو هیچ ندارد
بوستان ، گلستان یا که شاهنامه
پیش بوسه ی تو به شمعدانی چه دارد ، هیچ ندارد
می نویسم خط به خط
می کشم سطر به سطر
می زنم نقش می زنم نگار
کمی حنا می زنم آب ، دانه ای هود و اسپند می دهم هوا
چند سنگ سپید و یک سنگ سیاه هفت سنگ می کنم
پیش پای آیینه و شمعدانی دعا نویس حضورت
تو از پشت نرده همچنان می زنی چشمک
می زنی چشمک ، می بری دل
داستان دلبریت را قبیله این شهر ،شهر از بر می داند
از تک تک فرشته های روی دیوار این شهر پرسیده ام
حیا دارند ، حیا دارند فرشته های خوب این شهر
در پی نان و روزی حلال روان به این سو و آن سو
رزق حلال می زند صدا ، رزق حلال مستانه می کنند آواز
ایستاده چو سرو اند
گر چه سفره شان هست خالی تر از دیروز
جملگی سرو ند ، سرو
غرورشان ستودنی ایست
حضورشان به مستی می زند چشمک . می پرد پلک
گونه هایشان سرخگون همه از عزت تو ست ای دیو سپید
ای زیبا تو جانی تو امیدی هر چه هستی تو هستی
برای تن نازی آن دختر شب یا دلبری این حوری روز
تو هستی ، سایه بالای سر تو هستی پدر
من مست خورشید چو دختر شب
من مست آسمان چو حوری روز
می دانم می زنی چشمک از پشت نرده بر من
حسین اصغرزاده سنگ سپید
سطرهای دفتر مشقم رامتر شده اند
سپیدی دفتر شعرم وحشی تر
ناز نگاهت سوی چشمانم مبهم تر
نفس هایم به حیاط بی محتوا تر
حیات خانه ام به حیاط خانه ات دلتنگ تر
سیب روی دیوار از دیروز سرخ تر
بوسه شاپرک ها اما بی حوصله تر شده اند
شمارش گاه و بیگاه آه ام
خسته تر شده اند
اسب مست وحشی چمنزار بتاز
شوق پریدن از پرجین امانم نمی دهد
حسین اصغرزاده سنگ سپید
هوس بازم به این خاک
مستم به این خاک ، شورم به این خاک
سنگم نزنید هوس بازم به این خاک
بدرقه راهم کل کشید من هوس بازم به این خاک
تطهیر چشم و جانم هست با این خاک
آتش این خاک هست خاکستر من
هوس بازم به این خاک
جان سرخ می دهم فدای این خاک
دلفریب است ، این خاک زرین تر از هر خاک
چشم نواز است چو چشمان باز زاغی
می دهم جان سرخ فدای این خاک
هوس بازم به این مردم شهر
جانشان ، جان شیرین شان را می کنند فریاد
هوس بازم به این خاک
شاپرک ها را می دهیم آب
با آب این خاک پاک تطهیر
آتش سوختنم خاکستری است بر این خاک
هوس بازم به مردم این شهر
چوب نزنید ، سنگ نزنید
هوس بازم به این خاک
حسین اصغرزاده سنگ سپید
تو تنها سکه ضرب شده ، دست ساز خوشبختی منی
نمی دانم شاید بهتر است بگویم اینطور بودی
ناخواسته بالهای آبیت را سنگ چین کردم
دستانم این روزها برایت خیلی بی اختیار شده اند
وصف حالشان نمی دانم به طبیب گویم یا نه
کاش می توانستم برایت از این سوی دیوار
یک غالب صابون لوکس سوغات کنم
می دانم
شمشیر را از رو برای کشتنم آب داده ای
چشمان از گوش هایم مشتاق تر برای سلام ت شده
آغوش سردم تشنه تر از لبان خشکیده ام برای حضورت شده
پاهایم مثل چشمان کم سویم تاب پریدن ندارد
تو از روی دیوار می روی بی تفاوت
سایه ات را لااقل برای دلتنگیم جا بگذار
حسین اصغرزاده سنگ سپید