ظاهر زیبای تن پوش دیگران

ظاهر زیبای تن پوش دیگران
با زیر پوش عریان باطن من می کنی قیاس
حیاط ساغی را می کشی بر لب
حیات میکده را می دهی پر
دیوانه معبد سنگی را می دهی به شام
دلاک کوچه باغ را می کنی سوار
بادبان قایق کاغذی را می دهی دود
سرمه چشم می گیری از آه آتش فراقم
گذر راهت معبر کوچه باغ
می نشینی به محراب بتکده دل
من نه ابراهیم و نه اسماعیل
افتاده به سراب این کوچه باغم
نه بت توانم شکست نه شجاعت قربان شدن دارم
ناخدایی کن به این حیایی درهم و برهمی دیده
آسمان آبی چشمان رو به غروب دیده چشم خمار
دستم بده آیینه و شمعدانی دستم
خاک بی منت بی وفایی را تحفه پاپوش آب بده
ظاهر زیبای این تن پوش قد ود قامت من به ابد نیست
تو سواره سواری بده ای مست دیوانه
من پیاده خدایی می کنم به سراب مجنون
بود و نبودم به عالم تهی ایست از ناز چشمان تو
من نیامده می روم ای ظاهر ظاهر بین تنهایی جام شرابم
امان نمی خواهم پا فرا نگذار به دامانم
غرق آتش و خاکستر سیمینی دیروزم


حسین اصغرزاده سنگ سپید

چند باره می گویمت سلام

چند باره می گویمت سلام
سجاده من به تو
هست مشتی پر غو
بال پرواز می گیرد اوج می گیرد
می پرد
می برد با خود مرا
سحر و جادویم میکند
بارها افسانه
راست و دروغ ات را شنیده ام
یسار و یمین پهنه بودنت
قومی مجذوب تن پوش سیاه ات
مهر تو جان پوش حیاط عشق شان
سطر سطر دفتر شعرشان
اما من شیفته و مجذوب
زیر پوش سپیدت
گواه سیاه مشقم
چشمان به نزول رفته ام
مشتاق تر از دیروز
چشم انتظار
سیمای حنا گونت به سحر
چشم منظر من اما
نقش و نگار سینه ات تا پهنه رانت
خودت خوب می دانی
یادت هست
چند باری
چشم چران سپیدی سینه ات
بودم
مشتاق گام های خمارت
می دانم
صندوقچه اصرار حیاتی
عطر نگاهت اما
بوی روزه سکوت می دهد
حیاط من اما
میان سپیدی شبنم بالش و عرش اسمان
حیات تو جای میان
راز و نیاز عابد پارسا
یا که در شرح و وصف حال
ادیب و هنر دوست
یا که در شهوت معشوقه های شبانه
اشیانه دارد
من اما طعم رقص و دلبریت را
بارها در سکوت نگاهت دزدیده ام
گرمای سینه ات را روی خاطراتم
دیده ام
تشنه جام مستی سرخی شرابت
دیوانه سپیده ای پیاله سینه ات
راه من و دیوانگان راهت
جداست
تندیس ساز سپیدی سیمایت
من اما دیوانه شب چهارده
می دانم
تو نیستی
تو مجنون نبودن خورشیدی
دور تسلسلی به رویای شبانه


حسین اصغرزاده سنگ سپید

احساسم غرق بوی مرداب

احساسم غرق بوی مرداب
نفس هایم روی خاکستر این رود بی خانه
چشم بندم دود اندود کافور
چون سجاده به زنجیر ماهی عید
سرمه چشمانش خونابه سرب
شرمسار تک نگاه سیمین آفتاب
آسمان غرقاب آه هزار و یک کودک یتیم
سور اسرافیل می شود
معراج عیسی ابن مریم می شود
می شود آسمان بزم گرگ و میش
می دهد تطهیر آن الهه مست و هوشیار
بی منت می شود میهمان خانه به خانه
می زند چند چوب جادو
حیات این بوم می شود غرق شهد و شیرینی
محراب می شود آن پیکر بی جان در بند
فریاد ناقوس می شود بر سر این شهر
این شهر دخترکانی دارد تشنه دلداگی
نقش چین چین دامن شان کبریایی
پایکوب میان بزم زوزه گرگ و میش
می دهند فال حافظ
می فروشند هزار


حسین اصغرزاده سنگ سپید

چشمانت تابوت وداع گشته

چشمانت تابوت وداع گشته
سینه ات بانک درد و فریاد سکوت
تو تن پوش حجاب گیر
من به حیاط خانه تو در آمده ام
تن پوش من سیمین و عریان است
رقص سما می خواهم به این بوم
تو گوشه چشمی ده
ناله مستی از سر ده
می دانم
دیده ام
چشمانت خونابه شراب فراغ گشته
نقاب بر انداز من تاب اندوه ندارم
مست مستانه شو چو من
فریاد گرمای سراب ده
من مجنون عقیم شده این شهر خاموشم
عشق سراب قاب آیینه هاست
تو بزم مستی سر کش تو روشنی امروزی
من سراب دروغ مردن فردایم
تابوت چشمان من تو را فراموش


حسین اصغرزاده سنگ سپید

رو به جنون آر که هوشیاران این شهر همه در خوابند

رو به جنون آر که هوشیاران این شهر همه در خوابند
چشم فرو می گیرند که آفتاب نبنند
سفره هایشان کنج دیوار تنهایشان پهن است
پر و لبریز تر از دیروز ، رنگین تر از هر روز
حیات خانه شان نیست میزبان زاغ و هزار حتی یک فرزند
هوشیاران این شهر کیسه هایشان لبریز
نه نانی ، نه اطعامی دارند بر مرغ هزار روی شانه
نه شرابی دارند بر شاپرک روی دیوار
کل می کشند بر این هوشیاریشان بی ریا
اما تو رو به جنون آر
لی لی کنان دست آن دخترک مست گیر
تو مجنون قصه شو و آن دخترک مست لیلی شب
از کوچه ها شاد و خندان گذر کن
افسانه ها را کمی باور کن
برایشان از پشت پنجره قطار دست تکان ده
ماه صورتی اردیبهشت را تن پوش خاطراتت کن
چند گل زیبا از آقاقی یا که زنبق نقش سنجاقک سینه ساز
به داد این سرباز افتاده بر امتداد این دیوار کمی گوش ده
کام شیرینش شد تلخ افتاده بدست کدخدای هوشیار
شیرینش پیر شد پس تو نیز رو به جنون آر
که هوشیاران این شهر همه در خوابند
سکه های زرین می دهند تا ثریا تاج یکدیگر
عیش و نوشی نیست بر این بازی هوشیاران
هر چه دارند رویایشان هست به قاب این گوشی
نقش ، نه شعری نه آوازی بر این حیات ندارند
تو رو به جنون آر ، لی لی کنان دست لیلی گیر
مست شو ، مست شو
هوس را چو مرغ هزار دانه چین کن
هوشیاران همه در خوابند
تو رو به جنون آر صدای پایت همین نزدیکی هاست
غریبی نکن ، اینجا همه دیوانه ها بیدارند
چرا که هوشیاران همه در خوابند


حسین اصغرزاده سنگ سپید