باید که به پایان ببرم دردسرم را
جایی برسانم سرِ در به درم را
جز خاک ولی جای ندارم به رهیدن
جز خاک کسی نیز نگیرد خبرم را
عمری غمِ ایام نوشتم که نخواندند
دیگر به چه ارزد که بخوانند اثرم را
بی پولی و پیری که در این دهر هنر نیست
بگذار نفهمند حریفان هنرم را
صد چاک و ترک خورده تنِ کوهِ غرورم
از نوکِ نگاهم تو بخوان مختصرم را
ای کاش بیایی و ببینی به نهانی
در چنگِ فلک ریختنِ بال و پرم را
شاهینِ قضا بودم و هنگامه ی طوفان
دستِ قَدَر افکند به دامی گذرم را
فکرم همه این بود که ایستاده بمیرم
ایستاده به انجام رسانم سفرم را
آرش آزرم
دیگر هوسی نماند ما را
فریاد رسی نماند ما را
باید بروم از این خرابه
جز خار و خسی نماند ما را
سرتاسرِ دشت در قُرُق شد
غیر از قفسی نماند ما را
در سینه ی تنگِ ما عقابی
جان داد و بسی نماند ما را
یک کوهِ بلند در دلم مُرد
در اوج کسی نماند ما را
ای چرخِ فلک هوایِ من کو
نای و نفسی نماند ما را
آرش آزرم
تپه ها
هرگز نمی توانند
شکوه و عظمتِ
کوه ها را
پایین بیاورند
با تپه ها
بگویید
هنگامِ
عرضِ اندام
حدِ خود را بدانند
آرش آزرم
تمامِ قصه هایِ خسته ی من
شبیهِ قصه هایِ مادرم بود
تمامِ غصه هایِ اولینم
شبیهِ غصه هایِ آخرم بود
مرا از کودکی هایم بپرسید
از آن رنگین کمانِ آرزوها
از آن ابر و از آن باران از آن سیل
از آن کنجِ کرانِ آرزوها
به بادبادکی نخ بسته ام من
به بامی ایستاده پا برهنه
تکانی می دهم با دستِ کوچک
به تکه پاره کاغذهایِ کهنه
ز زیرِ پنجره دارد صدایی
صدایم می زند پایین بیایم
ولی من با تمامِ کودکی هام
همانجا کنجِ بامم, بی هوایم
آرش آزرم
از آب و باد و آتش
عبور کرده ام
تنها
به خاک می اندیشم
فلسفه ام
به رُبع رسیده است
آرش آزرم