به ظالم میدهی قدرت مساکین را لگدمالی
بگو از رازِ این حکمت چرا هر دم در این حالی
خدایی تو خدایی کن چرا درمانده از خویشی
خدای دیگری شاید که جایش این زمان خالی
نه طوفانی دگر آری نه خار از گل که برچینی
تو خود بنیان گرِ شری زِ مکر خلق می نالی
برایت فصلها گویم چنان است و چنین هم شد
نه در گشت و گزاری خوش در این اسرارِ پوشالی
چه پیش آمد که میش آمد سگانِ گله را دک کرد
که گرگان آمدند بهرِ عذاب و جشن و خوشحالی
دلیلِ کفر و ویرانی ، حرام و خود زنی احسنت
تو هم ای بی نشان تخمی دگر از میوه ی کالی
حمید شیخی
آنکه محتاج گره بود گره پیچم کرد
بست تا در گذر پوچ زمان هیچم کرد
گیج از حاصل این بی خبری میخ شدم
همچو سوزن که به هر موی بدن سیخ شدم
یا به این کهنگی خویشِ ز افکار تهی
یا به دشتِ غضبِ خرمنِ اسرار تهی
لاجرم رنگ به رخساره زنان با منت
خفته در زائده ی قطره چکان با همت
مرد میخواهد از این صبر مرا دریابد
اگراین خاک به آبستنی اش برتابد
حمید شیخی