آتشی در جان من افتاد گفتی مرحبا
سوختم با وعدهات، ای داد گفتی مرحبا
کارِ هر دل، سوختن نیست بگو کافر شدی
تا که گفتم کافرم آزاد،،گفتی مرحبا
دین و ایمانم به یک آن با نگاهت پر کشید
رو به رویت تا نشستم شاد گفتی مرحبا
هر که آمد از تو گفتم از کناری،بوسهای
چشم یاری،خانهای آباد گفتی مر حبا
با تو آزادم، ندارم هیچ بندی، باوری
در پریشانی به هر امداد، گفتی مرحبا
من به چشمانت شدم عاشق، تو باور کن مرا
عشق ،دل را میکَند از بنیاد گفتی مرحبا
پیش مردم سالهاست بیدلم،بیآبرو
آبرو را دادهام بر باد گفتی مرحبا
عاقبت بیکس شدم تنهای تنها در بَرت
از شَرارت تا زدم فریاد، گفتی مرحبا
رسم شیرین را بدان گر عاشقی دلدادهای
گریه کردم هر که شد فرهاد گفتی مرحبا
بعد آن روزی که دیدم چشم نرگس روی را
آتشی در جان من افتاد گفتی مرحبا
راضیه بهلولیان