گیسوی خیالم موی افشان شده است
در قطرهی اشکم عشق مهمان شده است
دیشب عجبا فالم چه خوش آمده بود
با چشم ترم هم، او غزل خوان شده است
در قهوه ی چشمش جز دلم هیچ نبود
بیچاره دلم از خویش گریزان شده است
یک جرعه مرا بس بود که دیوانه شوم
رسوای نگاهش، حالا مسلمان شده است
دیدم، دل من لرزید مغلوب شدم
این قلب و دلم وه سهم یزدان شده است
مومن شده ام چشمان زیبای تو را
ای عشق، گمانم وقت درمان شده است
راضیه بهلولیان
به روی شانه ی کدام
غزل نشسته ای؟
که گیسوانت را
آفتاب اینگونه شانه کرده است
و مرا
به بهاران چشمانت
برده است
چشمم را ببین
از ذوق همچنان می بارد
تا شبنم شود
و صبحگاهان روی
گلواژه هایت بنشیند
این هیجان با تو بودن
به زندگی
رنگ و بوی عشق را
داده است
و در تپش های مداوم زمان
به روی سرم
دست کشیده است
شاید این دفعه
به کنکاش من آمده ای
با گلهای بهاری
شاید در پیچک احساس من
به بار نشسته ای
و من، بی خبر از همه جا
پیراهنت را
در دست گرفته ام
تا قلبم برای لحظه ای
آرام بگیرد
و تو را
از باغچه ی احساسم بچیند
قدم زدن با تو
در غزلهای بابونه وار تو
حال مرا
به این لحظه، پیوند می زند
و از آشوب بی تو بودن
نجات می دهد
عجیب است این حال
که در آوار نگاهت
صدای نفسهایت
هر لحظه زندگی
در من، در قلب من
تکرار می شود.
راضیه بهلولیان
با هر غزلی ، آید ندایی به دلم
اینجا نه تویی من هستم جلایی به دلم
هر شعر که می گویی، تمنای تو است
هر جا که تو آرامی ، صفایی به دلم
شاه بیت غزل چشمان من است ببین
هم مرهم دردم ، هم شفایی به دلم
من باغ گلم ، گلزار ، در عطر گلم
با شادیِ تو من شادم، دوایی به دلم
گر معجزه می خواهی با من تو بیا
من مخزن اسرارم ، نوایی به دلم
گر یاد کنی هر دم مرا، عشق شوی
سرمست شوی بینی، ثنایی به دلم
راضیه بهلولیان
در پیله ی شوقم، شعر پرواز بخوان
پروانه ی قلبم باش و با ناز بخوان
مشتاق توام ای نور تابان دلم
یک بیت غزل،از چشم طناز بخوان
مانند تو نیست در جهان، مال منی
من آن توام،از اشک و اعجاز بخوان
یک دم بنشین تا گفتگویی بکنیم
از بردن دل، از یار لجباز بخوان
با ساز و دغل بر کوچه و بازار بیا
از آن شب حافظ، صبح دلباز بخوان
تا چشم تو را دیدم دلم رفت، امان
از حال دلم، این بار بی ساز بخوان
تا مست شوم از شوق دیدار تو من
در پیله ی شوقم شعر پرواز بخوان
راضیه بهلولیان
شور احساسی، ولی در عرش من، جایی نداری همچنان
بندهای تا نفس را، از عشق دوری، زرد و زاری همچنان
هم تو، من داری نمادی از بتی خود، بتپرستی بیحیا
خانه ویرانی، دلت دریای غمها،بیقراری همچنان
دشمنی در سینه داری،بیخبر از خود، تو بیمایی چرا
من تو هستم چشم ظاهر را ببندی رستگاری همچنان
دور دل، چندان که من داری غریبی پیش دلبر،خود شکن
جز شکستن، چارهای داری مگر یا در حصاری همچنان
پیش من آ قصهام را گوش کن از هر منی پرهیز کن
تا ببینی زندهای،تابندهای، با اقتداری همچنان
هم مَنَت را میکشم هم از لبم شیرین به کامت میزنم
لامکان را میشناسی شک نکن، بین شهریاری همچنان
ناله کم کن لحظهای هم، با سکوتت عشق را دریاب، چون
رنج معنایی ندارد در جهان بیمن، بهاری همچنان
راضیه بهلولیان