نوری در آسمان دلم پیدا شد

نوری  در  آسمان  دلم  پیدا  شد
گفتم:اینک وقت دعا و نجوا شد

قلبم  ‌را ، دادم  به نگاهش حتی
عمرم را، تا این دل من  تنها شد

در  تنهایی، او  به  کنارم  آمد
دوری و‌ رنجوری همه بی‌معنا شد

مستم و با یادش غزلی می‌خوانم
در افلاکم و هر چه نشد حاشا شد

اکنون  شعرم، شور  تو  را  دارد
آخر‌ این دل، در سحری رسوا شد

وه او خندان آمده، من اویم نور
نوری  در آسمان  دلم  پیدا  شد


راضیه بهلولیان

آتشی در جان من افتاد گفتی مرحبا

آتشی در جان من افتاد گفتی مرحبا
سوختم با وعده‌ات، ای داد گفتی مرحبا

کار‌ِ هر دل، سوختن نیست بگو کافر شدی
تا که گفتم کافرم آزاد،،گفتی مرحبا

دین و ایمانم به یک آن با نگاهت پر کشید
رو به رویت تا نشستم شاد گفتی مرحبا

هر که آمد از تو گفتم از کناری،بوسه‌ای
چشم یاری،خانه‌ای آباد گفتی مر حبا

با تو آزادم، ندارم هیچ بندی، باوری
در پریشانی به هر امداد، گفتی مرحبا

من به چشمانت شدم عاشق، تو باور کن مرا
عشق ،دل را می‌کَند از بنیاد گفتی مر‌حبا

پیش مردم سالهاست بی‌دلم،بی‌آبرو
آبرو را داده‌ام بر باد گفتی مرحبا

عاقبت بی‌کس شدم تنهای تنها در بَرت
از شَرارت تا زدم فریاد، گفتی مرحبا

رسم شیرین را بدان گر عاشقی دلداده‌ای
گریه کردم هر که شد فرهاد گفتی مرحبا

بعد آن روزی که دیدم چشم نرگس روی را
آتشی در جان من افتاد گفتی مرحبا


راضیه بهلولیان

تا تو می‌باری دلم لک می‌زند

تا تو می‌باری دلم لک می‌زند
چشمهایت هم که چشمک می‌زند

باز باران یادِ یاران روز و شب
ناز ابرویش به من تک می‌زند

وقت شادی ساز و دهل می‌آوری
وقت غم سازت چه اندک می‌زند

با تو من دیوانه‌ام در کوی غم
بی‌تو گویا لحظه برفک می‌زند

دوره گردی کار من شد هر کجا
قلب من از گریه مهلک می‌زند

در بَرم هستی و نمی‌بینم تو را
زیر دستم شعر چوبک می‌زند

راضیه بهلولیان