عشق ، از دامانِ پاکان بر دلِ هموار ریزد
باغبان از مهرِ خود در پای گل بسیار ریزد
بر بساطِ فخر جولان می کند هر خوبرویی
ناز ها از جلوه ی آن سروِ خوش رفتار ریزد
هرکه رنجِ آرزو در یوسفِ بازار دارد
پیرهن را چاک سازد ، در گریبان خار ریزد
خطِّ سبزش را کند همرنگ با زلفِ سیاهش
زهرِ خود را وقت رفتن ، عاقبت این مار ریزد
جمع سازد بیخودی و مستی و دیوانگی را
نشئه ی ایجاز را در چشمِ من ، یک بار ریزد
خود نمایی نیست کارِ خاکساران ، پیش قاضی
بی گناهی ، کی تواند خون به پای دار ریزد ؟
شاخِ گل بی پرده در گلشن نمی بالد به برگش
بالِ مرغانِ چمن از رعشه ی گلزار ریزد
برگ هستی را بیافشان ، از ملامت ها رها شو
نخل ، ایمن می شود از سنگ ، وقتی بار ریزد
جواد مهدی پور