در روزگار دون ما شهوت بر تار و پود آدمی می تاخت
ارزش ها برگ خزانی بود که رنگ می باخت
حیا پیشه ی مردان خدا بود
بعد از عمری با حیا زیستن حیا نماد ریا بود
ادب که حتی در میان عیاران باب بود
برای کیسه ی زر حکم کباب بود
انکار حق عادت این مردمان بود
صداقت منتسب به گستاخان و ناکسان بود
شرم که زمانی در تار تار موی دختران یافت می شد
برای این مردمان مضحک و جای آن تافت می شد
دین که اختیار و انتخاب مردمان بود
از پس اجبارها بازیچه ی سیاستمداران بود
رگبار تردیدها قلب مومن را هدف گرفت
آدمی دم به دم نشانه هایی برای کفر سرشت
آنان که در سیل حوادث چشم به وصل تو داشتند
در هجرت ای دوست مناظره را باختند
مهر سکوت بر لبان ما جاری است
زخم این غصه بس کاری است
تنها گذاشتن ما رسم رحیم و رحمان نبود
ادعای بودنت با حال ما همخوان نبود
ما به تو ای دوست دلخوش کرده بودیم
باختیم قافیه را و ناامید از صاحب جودیم
رضا حقی