گوسِفندی را بگفــت بــز: ای رفیق

گوسِفندی را بگفــت بــز: ای رفیق
پیش رو نهری زآب است ای شفیق

رو تــو اوّل ، بعد تو آیم ز پس
همچــو آهویــی رمیــده از قفــس

گوسِــفند جســتی زد و آن ســو پریــد
بــز بخندیــد و حیا از خود درید

تا پریدی دنبه ات بالا برفت
آبرویت پیش من یکجا برفت

گوسِـفند گفتـا خمـوش ای بـی خـرد
ایــن کــه گویــم آبرویــت مــی بــرد

دیـده بودی تـا بـه حـالا پشـت خـود
آن شــیار رو بــه بــالا چــون نخــود

ســالیانی دیــده ام انــدام تــو
شــرم کــردم تــا بگویــم آن بــه تــو

یک دمی واقف به ناپیدا شدی
بد سخن گفتی و خود رسوا شدی

بــز شــنید و در خجــل از گفته اش
تا که واقف شـد ز پشـت پـرده اش

کاظم بیدگلی گازار

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد