آشیانه‌ای که در تاریکی تهی شد،

آشیانه‌ای که در تاریکی تهی شد،
سقف، شکسته،
و چکیدن‌هایش قصه‌ای دارند که نمی‌گویند.
آتش، خوابیده در خاکسترها،
و چوب،
آری، چوب، از سوزاندن خسته است.

من،
در آینه‌ها گم شدم،
و ما،
چقدر دوریم از هر چه می‌خواستیم باشیم.
دل،
می‌نالد با زبانی که حتی خودش نمی‌فهمد.

تنهایی،
مانند مهی بی‌پایان،
تمام درها را بسته است.
چشم‌ها،
به تصویرهای کهنه می‌نگرند،
و گریه می‌کنند برای هیچ.

خواب،
چون پرنده‌ای مهاجر از من گریخت.
بدنم،
خسته و زخمی،
در این شبِ بی‌ماه،
برای مرگ آواز می‌خواند.

زخم‌هایم،
ردپای تبرها و نگاه‌های سنگین‌اند.
مارها،
با حسرت در گوشه‌ای می‌خزند
و زندگی،
رنگ خون می‌گیرد در دستانم.

ای مرگ،
با دستان سردت،
کلبه‌ام را لمس کن.
خنده،
سال‌هاست از لب‌های این دیوارها رفته است.

روح،
مانند برگی افتاده بر آب،
در جستجوی ساحلی
که هیچ‌گاه نمی‌یابد.

مهدی اسحاقی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد