آشیانهای که در تاریکی تهی شد،
سقف، شکسته،
و چکیدنهایش قصهای دارند که نمیگویند.
آتش، خوابیده در خاکسترها،
و چوب،
آری، چوب، از سوزاندن خسته است.
من،
در آینهها گم شدم،
و ما،
چقدر دوریم از هر چه میخواستیم باشیم.
دل،
مینالد با زبانی که حتی خودش نمیفهمد.
تنهایی،
مانند مهی بیپایان،
تمام درها را بسته است.
چشمها،
به تصویرهای کهنه مینگرند،
و گریه میکنند برای هیچ.
خواب،
چون پرندهای مهاجر از من گریخت.
بدنم،
خسته و زخمی،
در این شبِ بیماه،
برای مرگ آواز میخواند.
زخمهایم،
ردپای تبرها و نگاههای سنگیناند.
مارها،
با حسرت در گوشهای میخزند
و زندگی،
رنگ خون میگیرد در دستانم.
ای مرگ،
با دستان سردت،
کلبهام را لمس کن.
خنده،
سالهاست از لبهای این دیوارها رفته است.
روح،
مانند برگی افتاده بر آب،
در جستجوی ساحلی
که هیچگاه نمییابد.
مهدی اسحاقی
خستهام
نه از تو نه از من
بلکه از سکوتی که میان ما ایستاده است
از دقایقی که در بیپایانی خود
وزن میگیرند بر شانههایم
خستهام
از بادی که نمیوزد
از بارانی که نمیبارد
از آسمانی که خالی است
از هر رؤیای ممکن
خستهام
از چراغی که روشن است
اما راهی نمینماید
از نوری که خاموش است
در قلب تاریکی
نه زندانیام
نه پرنده
نه آوازخوان
فقط سایهایم
که به درختی قدیمی چسبیده
در انتظار یک وزش
خستهام
از روزهایی که میآیند
و شبهایی که میروند
بی هیچ چیزی
جز تکرار قدمهای دیروز
اما شاید خستگی
فقط نام دیگر انتظار باشد
و شاید
انتظار
نام دیگر امیدی که هنوز
نفس میکشد در سینهای خاموش
مهدی اسحاقی