عازم حج شد ز بلادی کسـی
ز قلب خود گره گشاید بسی
رفت به آن پیری و آن پای لنگ
تا بزند نماد شیطان به سنگ
لبـاس آلودگـی اش را کنــد
دســت بــه ریسـمان الهــی زند
هوای نفس خـود تراشد به تیغ
زآن دم مانده ز نفس های ذیغ
آمــد و رفتنـد بــه دیدار او
بهره بگیرند ز ایمان او
آخــر مجلس به هدایا رسـید
داد به هر کس ز خفا از خرید
تا که گذشت مدتی از آن زمان
حرف رسید گوش به گوش از دهان
هدیــه زرباف ز نــخ اَبرِشَم
داده شده بر همه از بیش و کم
قصه از اینجا بشدش درد سر
که مَحرمی داد مطاعی صِغَر
رفت و بگفت که چون بود عدالت
ز تحفه ات کشیده ام خجالت
کرد بر او حکمت آن را بیان
پاسخ هر محبتی هست همان
رفیق و دایی و عمو بی خیال
تراز ما هست منال و ریال
آنکه گرفت قالی پر نقش و رنگ
داده ز پی عطر و لباس فرنگ
تا بشنید جواب آن سئوالش
خجل شد از وقاحت کلامش
رفت و بگفتا که خداحافظــت
حـج دگر سـنگ بزن بـر خودت
کاظم بیدگلی گازار