امد نارنجی وحشی، زرد بی مثال

امد نارنجی وحشی، زرد بی مثال
امد نوای جانی از جان بی مثالی
امد تا شروع کند غروبی را
امد تا پر کند اسمانی را
بی رنگ چگونه میتوان زیست؟
در رنگ چگونه میتوان زیست؟
حال پاییز خراب است، نوایی را
با وصال و بی وصال میدرد مکانی را
میدرد تا پر شدن، تا زیستن، تا خرابی
میدرد تا اغوش سرد زمستانی
اری این است مرام پاییز
پاییز رنگ مهربانی است...


سحر خودسیانی

آوا

رویای آزادی از سرم رفت
بی سر وسامان شدم،نَفَسَم رفت
اُمید در چنگالِ بی رحم زمانه ماند
چنگ زدم امید را، بال و پَرَم رفت
قَفَس باز و نَفَس باز و رَه هم باز
ای وای بر منِ بی رویا که پَرَم رفت
راه رفتم رویِ تَنِ بی‌رحمِ زمانه
شمشیر کشید بَر من،پاهای منم رفت
خَزیدم، کشیدم خود را بَر دَرگَهان
دَرگَهان باز شد ، دنیای منم رفت
درگهان، صحرای عَدَم، بی دَر و پیکَر
دَر هَم کشید جانِ مرا، آیینه هم رفت
آوا بی هیچ حدودی، در آزادیِ مطلق
خواند در من جانِ دوباره، ولی رفت
رَفتنش هم از سَرِ عشق بود، آری
آزادی عاشقِ آزادی بود که رفت


سحر خودسیانی