به یاد دست هایت
چراغی می کارم
کنار پنجره ای خیس
تا سایه ی نجیب لب هایمان
گره بخورند
بی هیچ بغضی
روی آخرین سایه بانی
که چتر روز
میان ظهری تشنه پهن می کند
صدایم کن!
شاید که دست بکشند از من
زخم های خسته کهنه ای
که تصویرشان
شبیه چشم های فرداست
((نفس موسوی))
دعوتم
به کافه ای دنج
حوالی نگاهت
که خاطراتم را میان گلدان عتیقه اش جا گذاشت
بگو با کدام خیال
ساز آمدنت را کوک کنم
که از سکوت چشمانم نهراسی…
نفس موسوی
آفتاب
که بر پیراهنم نشست
نارنجی کفش هایم
از خواب بی خیالی اش پرید
یک
دو
سه
ریتمی که رقصاند
یاس های دامنم را
تا از مستی حضورت
هزاران عطر خواستنت
نگاهم را بنوازند