گر چه ندارمش در آغوش و وسعت نگاه
لیکن در قفا با اضطراب نگاهبان من است
سالها بر من گذشته ودر جمع خویش غریب
نشسته در قاب پنجره سایه اش سایبان من است
دستی که پاک می کرد اشک های حسرتم
همزاد خاک سرد و همیشه مهمان من است
آهی گمان مبر که رهایت می کند به خود
می بینمش از پس زمان پاسبان من است
عبدالمجید پرهیز کار