تو نمی دانستی

تو نمی دانستی
من به چه دلهره از کوچه ی
تنهایی خویش
سراسیمه گذشتم
همگان طعنه زنان خنده کنان
پشت سرم
و من اما از عشق تو
نه ترسیدم ونه دست کشیدم
با همه جان وتنم
یا نفسم
ازپی عشق تو دویدم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
در دلم گرمی عشقت
بر تن و
روح و روانم
و منم جامه دران رقص کنان
به در خانه ی تو زود رسیدم
شدم آن عاشق بیچاره که بودم
و صد افسوس
تو صدایم نشنیدی نشنیدی
تو تن خسته ی من را
ندیدی ندیدی
تو در خانه ی خود را به رویم
نگشودی نگشودی
تو ندیدی من تنها
با چه شور وعشقی
تا خانه ی عشقم دویدم

و من اما بعد از آن روز
با دل خویش می گویم
که چرا؟ که چرا؟
نا له ی دردم
نشنیدی نشنیدی
تو ندیدی که من فریاد کنان
در میان طعنه زنان
جز تو و عشق تو و خانه ی تو
هیچ ندیدم
و تو افسوس
ندیدی من به چه دلهره ایی
از کوچه ی تنهایی خویش گذشتم
آری


بیاد شعر باغ سیب حمید مصدق
کوچه ی فریدون مشیری
یادشان گرامی

شیدا جوادیان

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد