خستهام
نه از تو نه از من
بلکه از سکوتی که میان ما ایستاده است
از دقایقی که در بیپایانی خود
وزن میگیرند بر شانههایم
خستهام
از بادی که نمیوزد
از بارانی که نمیبارد
از آسمانی که خالی است
از هر رؤیای ممکن
خستهام
از چراغی که روشن است
اما راهی نمینماید
از نوری که خاموش است
در قلب تاریکی
نه زندانیام
نه پرنده
نه آوازخوان
فقط سایهایم
که به درختی قدیمی چسبیده
در انتظار یک وزش
خستهام
از روزهایی که میآیند
و شبهایی که میروند
بی هیچ چیزی
جز تکرار قدمهای دیروز
اما شاید خستگی
فقط نام دیگر انتظار باشد
و شاید
انتظار
نام دیگر امیدی که هنوز
نفس میکشد در سینهای خاموش
مهدی اسحاقی