ای بی بازگشتِ عشق‌آلود

ای بی بازگشتِ عشق‌آلود
که هرگز به یک آنش نیاسود

چو کفآبِ دریا ، گریزان ز ما
سرگشته دل‌ها و عشق بی‌صدا

گاه خنده‌ای، گه اشک ِ نگاه
تماشاگرِ محملِ سایه‌ ها

بسوزد پیرش، جان‌ها بسوختی
همه راز و رمز، هیچش نگفتی

کجاست آن چشم که دل‌ها بخفت
کجاست آن شوق ‌که غم زان شکفت

دمادم زخم و درد بی آرام و قرار
کجا زنده‌نامی بی‌عشق در روزگار؟

میان سایه‌ها گم گشت امید
همان‌روز که دل از دلبر بُرید

حکایت‌ها و قصه‌ بی‌نقطه بماند
که هیچ عاشقی پایانش نخواند


مسعود حسنوند

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد