یادته صفحه اول
با یه خودکارِ بیکِ آبی
یکی دو جمله نوشتی،
بمونه به یادگاری
زیرشم با لعل نابت،
نقشه ی عشق رو گذاشتی
یادمه از بوسه داغت
ورق من شعله ور شد
مثل شمعی من بسوختم
آتشم روشنِ شب شد
رو تن من چنگ کشیدی
مثل رسم استخاره
اولین بیتو که خوندی
چشمتو دوختی به ستاره
هدیه دادی یه گل سرخ
کردی این دل رو بیچاره
منِ ساده فکر میکردم
منو واسه من میخواستی
تو نگو از همون اول
تو فکر یکی دیگه هستی
روزی که دستای گرمت
منو بخشید به غریبه
رفتی و دور شدی اما
خاطرت برام عزیزه
نذار آدما بگن که
قصه عشق یه دروغه
یه فریبه
یه کتابم روی طاقچه
ساکت و سرد و پر از گرد
نگو که تنهام گذاشتی
بیا و دوباره برگرد
مسعود حسنوند
چنان سرشارم از غوغا که حالم را نمیفهمند
خریداران خاک و گِل زبان گُل نمیفهمند
دل سرگشته و آشفته بدل از اصل نمیبینند
چو مرغی مستِ از دانه دامش در پیش نمیفهمند
به تاریکی در این راه و چراغی برنمیگیرند
خیال خام بر سر که کورند و دیدن را نمیفهمند
نهادم من بر این ره سر آشنایی نمیبینم
به من نزدیک و من دورم زبانم را نمیفهمند
بسی دانش که آموختم، الفبا من نمیدانم
به چشم دل توان دیدن به سر چشمان نمیفهمند
مسعود حسنوند
به دره ی سرد سوزان هستی
منزلگهی مقدس ساختیم از ازل
گرم ز عشق گرم سرمستی
به لحظه قرار
به گاه دیدار
مرا سخت در آغوش بگیر ای یار
هزاران سال است
عاشقان به دور این منزل می چرخند
چراکه وسعتش
بی نهایت یک آغوش است.
مسعود حسنوند
اگر قدرتی داشت دستانم
میدریدم پرده خاکستری آسمانت را
که نور مهرت بر برگم بیافشانی
اگر گرمایی داشت نگاهم
آب میکردم انجماد لبانت را
که قطره قطره لبخندت بر من بنوشانی
اگر نوایی داشت ضربِ قلبم مینواختم
جهان بچرخد بکامت
که طعم بوسهات از من نستانی
اگر جاری میشد شعرم، میباریدم
از چشمانت، عشق جوانه زند ز خاکت
که باقی شوم در این جهان فانی
مسعود حسنوند
ای بی بازگشتِ عشقآلود
که هرگز به یک آنش نیاسود
چو کفآبِ دریا ، گریزان ز ما
سرگشته دلها و عشق بیصدا
گاه خندهای، گه اشک ِ نگاه
تماشاگرِ محملِ سایه ها
بسوزد پیرش، جانها بسوختی
همه راز و رمز، هیچش نگفتی
کجاست آن چشم که دلها بخفت
کجاست آن شوق که غم زان شکفت
دمادم زخم و درد بی آرام و قرار
کجا زندهنامی بیعشق در روزگار؟
میان سایهها گم گشت امید
همانروز که دل از دلبر بُرید
حکایتها و قصه بینقطه بماند
که هیچ عاشقی پایانش نخواند
مسعود حسنوند