مث خاک و مث ناودون
واسهی شر شر بارون
مث برکه پر ز خواهش
واسه تمامِ قرصِ ماهش
مث یک پارک ساکت و خلوت
واسه دستِ دو عاشق روی نیمکت
مث زنگ تفریح مث دیوار
واسه خنده برا دو اسمِ یادگار
مث بادبادک و له له ریسون
واسه پر کشیدن تو سینهی آبیه آسمون
مث چشمای خوابِ عروسک
واسه نوازش و ناز دخترک
مث یه آلبوم کهنه و قدیمی
واسه مشتاقِ نگاهِ یه مهمون صمیمی
مث کوچهی بن بست توی یه شهرِ بزرگ
واسه عطر نون توی زنبیل سبزِ مادربزرگ
مث یه جیبِ کاپشن توی گنجه
واسه سردی انگشت و دست و پنجه
مث یه پنجره بیدار
واسه نغمهی گیتار
مث دلِ تنگِ من و جمعه و غروبش
واسه لبخندِ تو و اون چشم و طلوعش
مسعود حسنوند
عشق بود و هیچ نبود،
ز پرتوش بیامد جهان را پدید
گریهای نهان و خندهای آشکار
انتظارِ گرمِ نشسته بر سردِ نیمکت.
عشق به هیأتِ مادری گشت پدیدار ،
بسانِ سیاهِ مردمِ چشمِ دخترک،
تا او را از ظلمتِ دالانِ زندگانی
دست در دست،
به فروغِ مرگ رهنمون باشد.
مسعود حسنوند
گفتی بخواب
گفتم فرصت دیدار تو چه؟
غنچه لبانت شکفت و دُر افشان شد، به خوابت خواهم آمد.
خستگیم نه از تماشایت
بس سنگین زیبا بود
پلکها تاب نیاورد.
قرنی گذشت گلبرگ دیده پژمرد
بگو کجای شهر رویا گم گشتهای که دیگر ندیدمت.
مسعود حسنوند