ترس از شبِ ماندگار ، اشباحِ مرگِ سایه ها
بر این دریایِ تهی در سوگِ ساحل مانده ای
در دوردست پنهان شده قصری درونِ سایه ها
ای باکره از هر هراس ، در خلسه یِ ترس مانده ای
نفرینِ خون آشامِ شب ، انکارِ یک آغوش و مرگ
ای هوسِ آمیخته با افسونِ افسوسِ گناه
تقوایِ مست از آیه یِ وحیِ دروغِ آسمان
ایمان همان لمسِ شب است ، تصویرِ وهمِ یک گناه
شیدایِ وحشی ، لمحه یِ شهوت مرا تقدیس کن
در سرزمینِ بوسه ها روحِ مرا تسخیر کن
انکارِ زندگی نقاب بر چهره یِ ایمان زده
با وحیِ بوسه ای مرا در بسترت تعمید کن
در این جهانِ رنگِ نیست ، آزاد از هر خواهشم
حصارِ آغوش تو را در دوردست گم کرده ام
صراحتِ شعری که از نفرینِ معناها گریخت
یک بوسهْ عریان از هراس در شعرْ تصویر کرده ام
ای روحِ آفرینشِ لبهایِ بی قرارِ من
از زخمه یِ وجدانِ وهم بر گیسویِ معنا ، بخوان
ای شعرِ مست از لمسِ یک معنایِ انکارِ کهن
با من ز معنایی دگر در بسترِ باران بخوان
در خونِ ماه ، مسحِ لبم ، گرگِ خیال ، زخم از حصار
گیسویِ تو ، ماوایِ ترس ، لبهایِ محکومِ سکوت
صحرایِ سحرِ دامنت ، روحِ بهار ، لمسِ هراس
پژواک تو پیچیده در لبهایِ محکومِ سکوت
نیما ولی زاده