تاریک شد جهانِ من ، قلبی شکست با رفتنت

تاریک شد جهانِ من ، قلبی شکست با رفتنت
قتلگاهِ آرزویِ من افسونِ نامت گشته است
در معبدِ تنهاییِ سنگفرش شده از سایه ها
بر تار و پودِ روحِ من نفرینِ مویت مانده است
مرگِ سکوت ، دیگر که نیست آرامِ قلبِ بی پناه
بگذار در شعرهایِ خود ، همبسترِ یادت شوم
هر موج از تلاطمِ دریایِ روحم یک حضور
تکرار میکنم تو را ، طوفانِ چشمانت شوم
تالارِ آیینه مرا از لمسِ تصویر رانده است
تنها تویی ، تصویرِ توست بر چهره یِ معنایِ من
یک گامِ دیگر . لمسِ تو ، من را نترسان از هبوط
آنجا که تصویری نبود ، عاشق شدست چشمانِ من
سپیده یِ سرخْ جرعه ریز از خونِ خورشید بر زمین
موعودِ قصه هایِ شب چون شعر از میگریخت
یک جرعه یِ دیگر در این دامانِ خلسه یِ سکوت
افسانه ها ، لبهایِ من از بوسه یِ معنا گریخت
شاید نخستین وحی را در معبدِ موهایِ تو
خدایِ لذت از لبِ روحِ نوازش خوانده است
بکارتِ احساسِ من لبریز از آغوشِ توست
شاید در آغازْ شاعری نام تو را میخوانده است
شه بیتِ تاریکِ غزل ، دامن کشان از سکرِ یاس
در سایه سارِ دامنت ماوا گرفت باران راز
من را ندیدی من تو را در قلب پنهان کرده ام
در این فراسو نور توست ، لبریز از مرگِ هراس


نیما ولی زاده

ترس از شبِ ماندگار ، اشباحِ مرگِ سایه ها

ترس از شبِ ماندگار ، اشباحِ مرگِ سایه ها
بر این دریایِ تهی در سوگِ ساحل مانده ای
در دوردست پنهان شده قصری درونِ سایه ها
ای باکره از هر هراس ، در خلسه یِ ترس مانده ای
نفرینِ خون آشامِ شب ، انکارِ یک آغوش و مرگ
ای هوسِ آمیخته با افسونِ افسوسِ گناه
تقوایِ مست از آیه یِ وحیِ دروغِ آسمان
ایمان همان لمسِ شب است ، تصویرِ وهمِ یک گناه
شیدایِ وحشی ، لمحه یِ شهوت مرا تقدیس کن
در سرزمینِ بوسه ها روحِ مرا تسخیر کن
انکارِ زندگی نقاب بر چهره یِ ایمان زده
با وحیِ بوسه ای مرا در بسترت تعمید کن
در این جهانِ رنگِ نیست ، آزاد از هر خواهشم
حصارِ آغوش تو را در دوردست گم کرده ام
صراحتِ شعری که از نفرینِ معناها گریخت
یک بوسهْ عریان از هراس در شعرْ تصویر کرده ام
ای روحِ آفرینشِ لبهایِ بی قرارِ من
از زخمه یِ وجدانِ وهم بر گیسویِ معنا ، بخوان
ای شعرِ مست از لمسِ یک معنایِ انکارِ کهن
با من ز معنایی دگر در بسترِ باران بخوان
در خونِ ماه ، مسحِ لبم ، گرگِ خیال ، زخم از حصار
گیسویِ تو ، ماوایِ ترس ، لبهایِ محکومِ سکوت
صحرایِ سحرِ دامنت ، روحِ بهار ، لمسِ هراس
پژواک تو پیچیده در لبهایِ محکومِ سکوت

نیما ولی زاده

کولیِ سرگردان بگو باران زِ کویم بگذرد

کولیِ سرگردان بگو باران زِ کویم بگذرد
قلبم شکسته با منِ گریانِ بی رویا برقص
من را که سرگردانِ تو در خاطراتِ رفته ام
عطری زِ گیسویت ببخش ، در شهرِ تنهایی برقص
رحمی ندارد دوریِ آغوشِ آتش پوشِ تو
از کاروانِ رفته ات تنهایِ دلتنگِ تو ماند
با من هنوزم در خیال پیمانِ ماندن بسته ای
پیمان شکستی و هنوز قلبم وفادارِ تو ماند
شاهِ ستاره سارِ شب از خلسه یِ وادیِ نور
تن پوش تاریکِ تو را بر شهرِ سایه ها کشید
عشق چیست عهدی با لبت در انتهایِ سایه ها
تصویر تو در شعله سوخت آنجا که عشق آتش کشید
نیمی زِ من در جستجو نیمی دگر حیرانِ تو
تصویرِ این حیرت شکست در حسرتِ دیدارِ تو
قلبم همان معبد که در موهایِ تو می بافتم
آتش گرفت در حسرتِ لبهایِ بارانیِ تو
نیامدی و هیچوقت راضی نشد نگاهِ من
او نیست با من قصه ای از لمسِ دیدارش بخوان

بانویِ شهرِ واژه ها ، ای ترجمانِ لحظه ها
بر حسرتِ این واژه ها شعرِ حضورت را بخوان

نیما ولی زاده

به شامگاهِ منعکس در دیدگانت رنگِ خون

به شامگاهِ منعکس در دیدگانت رنگِ خون
من مرگ را در سینه ام بعد از تو زندان کرده ام
شولایِ تاریکی به تن ، دشنه ، حریق ، مرگِ زمان
من در تنِ تصویرِ خود نورِ تو پنهان کرده ام
الهامِ مسحورِ ازل ، رمیدهِ تقدیس از عدم
فرسوده روحم در مزارستانِ متروکِ غمت
آن روز که ضرب آهنگِ دل با قلبِ تو هم خانه گشت
رقاصهْ بانویِ جنون بر من گریست ، سوگِ غمت
پشیمانیِ زیبایم کمی از خود بخوان ، بگذر
منم تنها به لب اما نشان از بوسه ات دارم
من از شهوت به آمرزش رسیدم ، فصلِ بیرنگی
چه پاییزی زِ هجرانت درونِ سینه ام دارم
عطشْ تابستانِ داغِ کارونِ گیسویت
مستْ وحیِ سرکش در حضور روحِ مرا تسخیر کن
مادینه آشوبِ ازل من را به نامت خوانده ای
این زمزمه بر جان نشست ، من را به بوسه زنده کن
دختِ پریشْ دامانِ شهزادِ پریْ شاهِ خیال
افسانه یِ حیرانِ تنِ یسنا پناهِ زندگی
رازِ تلالوپوشِ ترمه تابِ موهایت نهان
شرمِ لرزانِ لبِ آمیختهْ احساس ، زندگی

نیما ولی زاده