نقطه ای در نارنجی دریا، نگاهت
من مانده ام در آن خاک جلالت
می ایستی در باد، ناله ای خرابت
می روی با موج، می ماند صدایت
در جهنم دیده ای هیچ خویش را
یا در خاک کرده ای عقل دور اندیش را
در هوای دیدنت ترک کردم خویش را
آب پس سر ریختی، ندیدم خویش را
دیدنت نقطه ی آغاز خوشی هایم بود
چشمهایت شور بود، آغاز عشق بود
صدایت رویش آشتی با جهانم بود
آخ حضورت، لازمان بود، شعر بود
سحر خودسیانی