ای که غمگنی و سزاواری

ای که غمگنی و سزاواری
وندر دیده سرشک همی باری
رودکی
واشو ز هم چو غنچه ی بهاری
چشمان مکن دو چشمه آب جاری

گل شو فشان تو عطر خود به بستان
خود را مکن اسیر تیغ و خاری

پرواز کن به گلسِتان پُر گل
بیرو ن شو از قفس مشو قناری

با اسب سرکشی بِزن به صحرا
نی ده به این و آن بسی سواری

دانم که آتشی نهفته در دل
از روزگار سخت تیره داری

سر را چرا نهاده ای به زانو
بر سر زنی چرا کنی تو زاری

این چرخ تیره زاری کی شناسد
نا خوانده رودکی چکامه کاری

مُستی مکن ز دست چرخ گردون
مَستی مکن ز باده خماری

سخت ار بگیری سخت بر تو گیرد
دنیای دون استاد نابکاری

خوش آیدش چو رنج تو ببیند
جانت بگیرد عاقبت به خواری

کردی چرا چو طعمه خود چنین وار
بر خیز، هان، عقاب شو شکاری

بر خیز ، هان چو آرش کمانگیر
یا ده به بابکان تو دست یاری

شیر ژیان بشو میان جنگل
پنهان مشو به اندرون غاری

سر کن به آسمان پاک روشن
سر را چرا به زانو می گذاری

رو تا به کهکشان به نزد خورشید
نوری بگیر از آن به یادگاری

جعفر تهرانی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد