از بیخ دروغ است هر آنکس که چنین گفت
هر روز گران تر شده نان ، بعد هر آن خفت
امروز گران است اگر، شکر خدا کن
فردا که همین قیمت امروز ،بُود مفت
2
یک لقمه ی نان با چَشمِ گریان به خورَد
روزی برسد گرُسنه انسان به خورَد
دیدم که کسی که آبرو داشت زیاد
شلوارِ به پا فروخت تا نان به خورَد
3
آنکس که به سر عقل و شعوری دارد
خون می خورَدش، گر چه صبوری دارد
امروز خوش است و بی خبر، نی چون ما
هر کس که کر است و چشم کوری دارد
جعفر تهرانی
ای که غمگنی و سزاواری
وندر دیده سرشک همی باری
رودکی
واشو ز هم چو غنچه ی بهاری
چشمان مکن دو چشمه آب جاری
گل شو فشان تو عطر خود به بستان
خود را مکن اسیر تیغ و خاری
پرواز کن به گلسِتان پُر گل
بیرو ن شو از قفس مشو قناری
با اسب سرکشی بِزن به صحرا
نی ده به این و آن بسی سواری
دانم که آتشی نهفته در دل
از روزگار سخت تیره داری
سر را چرا نهاده ای به زانو
بر سر زنی چرا کنی تو زاری
این چرخ تیره زاری کی شناسد
نا خوانده رودکی چکامه کاری
مُستی مکن ز دست چرخ گردون
مَستی مکن ز باده خماری
سخت ار بگیری سخت بر تو گیرد
دنیای دون استاد نابکاری
خوش آیدش چو رنج تو ببیند
جانت بگیرد عاقبت به خواری
کردی چرا چو طعمه خود چنین وار
بر خیز، هان، عقاب شو شکاری
بر خیز ، هان چو آرش کمانگیر
یا ده به بابکان تو دست یاری
شیر ژیان بشو میان جنگل
پنهان مشو به اندرون غاری
سر کن به آسمان پاک روشن
سر را چرا به زانو می گذاری
رو تا به کهکشان به نزد خورشید
نوری بگیر از آن به یادگاری
جعفر تهرانی
ز دیده رفت سرشکم بسوی دریا شد
براه خویش گُلِ عشق کرد و پویاشد
سفر شدم که به دور جهان ترا یابم
رفیق راه، مرا عاشقان شیدا شد
زِ ابر آهِ دلم قطره ای به دریا ریخت
میان کاسِ صدف گوهری هویدا شد
چو بی نصیبم از آن آسمان چشمانت
همیشه دیده بر این آسمانِ دیبا شد
مرا چه هست گناهم که او بهشتت کرد
بهشت حشر خدا را، گرم که حاشا شد
به پشت پرده، رهِ ارتباط بگسستی
امید نیست که محصور پرده پیداشد
گرفت آتش عشقت دلم، بسوخت مرا
در آتش دلِ من هر که سوخت عنقا شد
جعفر تهرانی
در ذهن خویش از منت آخر توهم است
گوشت چرا به حرف و سخنهای مردم است
این دل که در فراق تو آرامشی نیافت
دریای چشم توست که در یک تلاطم است
شیطان به جلد آدم نا اهل هم رود
آدم فریب خورده یک خوشه گندم است
دور خزان نماند و به دوران گل رسید
تنها خزان این دل ما بی ترنُم است
این غنچه نیز گر چه گره بسته دیده ای
چون بوسه صبا برسد در تبسم است
طعم شراب غنچه آن لب چشیده ایم
کامم هنوز مزّه کند در تجسم است
خوش آمدی عیادت این دل ولی چرا
در جای آب همره خود بار هیزم است
از آنزمان که ترک نمودی مرا فقط
بر من زبان طعن همان نیش کژدم است
با ما چرا از اول دیدارمان ترا
جای زبان نرم زبان تحکم است
جعفر تهرانی
غزلم رقص کنان دامن مهتاب گرفت
سرِ خُم را بگشود و می سرخاب گرفت
بر سرِ ابر نشست از سرِ این شهر گذشت
دست این تشنه لبان کاسه ای از آب گرفت
چون که میخواست ز نیلوفر آبی گوید
دل به دریا زدو کجراهه، به مرداب گرفت
در گلستان ارم خیمه ای از گل افراشت
دوری از صومعه و آتش محراب گرفت
جیشِ غم در طلب خون شقایق می گشت
حَرَجُ و جُرم و گنه ،دامن ارباب گرفت
دفتر صلح چو میخواست ، که پرواز کند
مرغک این غزل از مشهد مرغاب گرفت
بی تخلص غزلم بود ولی آخر کار
مرده ی صلح و صفا بود که القاب گرفت
جعفر تهرانی