زِ دستِ عشق، ای ساقی، مرا فریاد رَس باشد
که این دیوانه را آخر، امیدی جز قفس باشد
به بادی رفت صبرِ من، چو خاکی در بیابانی
مگر در سایهی زلفش، مرا راهِ نفس باشد
شرابِ ناب ده ساقی، که جانم بیقرار آمد
اگرچه دردمندم، عشق، خود دارو و بس باشد
مبادا کس ز بیدادی، شکایت بَرَد بر جانان
که رسمِ عاشقی از روزِ ازل جور و جَس باشد
ز آهِ شب نشینانش، خبر ده صبح را، شاید
که این شامِ سیه را نیز روزی باز پس باشد
دلم در بندِ گیسویش، چو موجی در خمِ دریا
مگر روزی مرا از غم، همان زلفِ خَس باشد
چو مجلس گر دل از سودا تهی کردی، ندانستم
که این دیوانه را جز عشق، سودایی قَدَس باشد
علی مجلسی