به تو عشقم به جز جانان چه گویم

به تو عشقم به جز جانان چه گویم
به جز جانم به تو قربان چه گویم

تو با جان و نفس، جانم بدادی
به هر روزم به تو جز جان چه گویم

ز وقتی که تو هستی در کنارم
گرفتم من سر و سامان چه گویم


تویی مَرهَم تویی مُلهَم تویی مِهر
به هر دردی تویی درمان چه گویم

تویی شهدم تویی شورم تویی شوق
به جز عطر گل ریحان چه گویم

تویی عشرت تویی عیشم تویی عشق
ز حسنت گشته ام حیران چه گویم

تویی سازم تویی سورم تویی سات
به عشقت اَر شوم سوزان چه گویم

ندارم جز تو من بر دیگری چشم
تو خوبی از همه خوبان چه گویم

گلستانی به دیدار تو آمد
گل روییده ی آبان چه گویم

عجب پیغمبری کردی تغزُّل
به تو جز بلبلِ بستان چه گویم

اسماعیل پیغمبری کلات

باز باران، بی ترانه

باز باران، بی ترانه
بی ترنّم
سخت و کوبان
در خیابان، در اتوبان
آمد و بارید هر جا

شهر مشهد، کوی و برزن
زیر پل ها، روی پل ها
وه چه سیل سهمگینی
بی تامل، بس خروشید
کُشت و بُرد و خورد و پاشید
مردمی از شهرمان را
کرد مفقود، کرد کشته
خاندانی را غمین کرد


سیّدی را، زیر باران، بعدِ باران
دیده ای تو؟
بی محافظ
بی نگهبان
کوچه هایش، خانه هایش
خودرویی که، در خیابان
پارک بوده، نیست دیگر
برده سیل اش

دیده ای تو؟
سیل از هر سو روان را
مادری بس ناتوان را
ضجه های کودکان را

شد هراسان، اهلِ منزل
خیز از جا چاره ای کن
تا نگیرد خانه را گِل

مردِ خانه شد شتابان
می دویدی زیرِ باران
تا که شاید چاره ای یابد برایش

صحنه هایِ بس سیاهی
ناتوانی و تباهی
من چه گویم؟

خود بدیدی
آن مدیرِ وقت بحران
کو خودش بوده تماما، عینِ بحران
پیش چشم صد هزاران
مردمانی چشم گریان
در زمان رنج مردم
در بلای ناگهانی
خنده های زیرکانه
پاسخی بس ابلهانه

زندگانی
در چنین اوضاعِ سختی
آری آری، ای عزیزان
نیست زیبا
نیست زیبا
نیست زیبا

اسماعیل پیغمبری کلات

دلم دشتی پُر از شمشاد میخواهد که دیگر نیست

دلم دشتی پُر از شمشاد میخواهد که دیگر نیست
به زیر آب یک فریاد می‌خواهد که دیگر نیست

به تلخی قصه ی شیرین و فرهادش ز خاطر رفت
کسی شیرین تر از فرهاد میخواهد که دیگر نیست

جهان محتاج وِردی گشته بشکافد طلسمش را
ولیکن اعظم الاوراد میخواهد که دیگر نیست


زمستانِ عواطف گشته و بن بست یخبندان
عواطف گرمیِ مرداد می‌خواهد که دیگر نیست

غمِ بی حاصلی لِه کرده اندامِ خردمندان
تحمل را تنی پولاد می خواهد که دیگر نیست

به هر سو جلوه ی بیداد، بی دادی نمایان است
ندیدن کور مادرزاد می‌خواهد که دیگر نیست

نمانده آشیان بر پا هراسان مرغکان عشق
عروسی حجله و داماد میخواهد که دیگر نیست

نوای دلخوش گل پونه را در باغ، فروردین
زِ بسطامی، روانش شاد میخواهد که دیگر نیست

پیام شادمانی را اگر خواهی دهد شعری
ز غمها خاطری آزاد میخواهد که دیگر نیست


اسماعیل پیغمبری کلات

یک حکایت خوانده ام خیلی قشنگ

یک حکایت خوانده ام خیلی قشنگ
پیشِ لقمان بوده، شاگردی زرنگ
خواست روزی امتحان گیرد ز او
یا که درس تازه آموزد به او
از قضا صبحانه ای با یکدگر
آن دو می کردند از راهی گذر
مرد قصابی به صبحی دلپذیر
سر بریده گوسفندی در مسیر
گفت: با شاگرد، لقمان اینچنین
رو، دو اندامش بیاور، بهترین
رفت و باز آمد به یک قلب و زبان
گفت: این دو بهترین شد بی گمان
گفت لقمانش: درود و مرحبا
بهرِ تو توفیق خواهم از خدا
رو، کنون آور دو تا را، بدترین
درسِ امروزم برای تو همین
رفت و باز آمد دوباره با همان
گفت: باشد بدترین، قلب و زبان
گفت لقمان: بر تو بادا آفرین
درس بگرفتی، به زیبایی یقین
هر که بر نیکی کمر را خوب بست
بهترین اندام هایش این دو هست
ور بَدی را پیشه بنماید بدان
بدترین اعضا، بُوَد قلب و زبان
هر دو تایش را حفاظت گر کنی
زندگانی را به خوبی سر کنی

اسماعیل پیغمبری کلات

فرصت عمرم گذشت و گوهرم را باد برد

فرصت عمرم گذشت و گوهرم را باد برد
سوختم در حسرت و خاکسترم را باد برد
در هجوم سرکشِ غمهای بی حد لِه شدم
شانه ات را دیر آوردی، سرم را باد برد
قامت سروی بُدم وقتی که رفتی از برم
حلقه ی انگشت های لاغرم را باد برد
وقت غم بر کوه گَر انداختم دستِ نیاز
سنگ های محکم دور و برم را باد برد
کاش رفتن جانب مقصد به همراه تو بود
قسمتم اما نشد، کاش و گَرَم را باد برد
مانده در آوار درد و تلخیِ هجران شدم
لحظه های شادیِ شیرین ترم را باد برد
بی تو در دریایِ تاراجِ حوادث مانده ام
کشتی بی ناخدا ، بی لنگرم را باد برد
تاج سر هستی میان گلشنِ هستی، بیا
گم شده فَرّ و کلاهم، افسرم را باد برد

اسماعیل پیغمبری کلات