وقتی با دو فنجان قهوه یا چای
کسی را مهمان می کنی
یا که نه مهمان می شوی
تو بدان پر معناست
او که در کنارت یا مقابلت
جای می گیرد
آشنایی ایست که با او بودن را دوست می داری
شایدم حس تان مشترک است
تو ومیزی و دو فنجان چای
یا قهوه ی تلخ
با کسی که دوستش می دانی
یا که نه دوستش می داری
از دل وجان
شایدم با نگاهی
یا در ذهنت تو بگویی آن را
شایدم می فهمد
این مهمانی پر معناست
هر دو تان از شرم و حیا
لب فرو می بندید
شایدم شاهد این عشق و دوستی
تک گلی باشد که روی میزتان
می باشد
گه گاهی با نگاهی به شما
می گوید:
لب بگشایید
راز دل خویش بگوید
پس چرا خاموشید؟
ولی افسوس وصد افسوس
راز نهان دل خویش را
همچنان سر به مهر می گذاریم
و لب فرو می بندیم
شایدم می ترسیم
از آنچه خواهیم گفت
قضاوت بشویم
و این مهمانی که عشق پر معنایش کرده است
همچنان با رازی
در پس پر ده ایی
از ابهام می ماند
که شاید با بظاهر
لبخندی
وخدا حافظ رفیق
و شاید به امید دیدار گفتنی
پایان یابد.
شاید
شیدا جوادیان
دلم باران می خواهد
بارانی
بشوید آنچه را در سر ودل مانده
است بر جای
دلم باران می خواهد
بارانی
که چشمان خشکیده ام را تر سازد
دلم باران می خواهد
بارانی
که در زیرش برقصم بخندم
به آنچه بر دلم بگذشته است
و در دلم مانده است اکنون
دلم باران می خواهد
بارانی
که همراهم شود در این روز های تکراری
که هر روزش دردیست پنهانی
دلم باران می خواهد
بارانی
که رویای کودکی را زنده گرداند
شوم آن کودکی در جنگل های
گیلان
که با تمام شور وشوقش
در زیر باران می دوید و
آواز باز باران با ترانه را می خواند
دلم باران می خواهد
بارانی
که یاد آرم یاری را
که در روز های بارانی
چتری بود
که من در زیر سایه ای چترش
دلی پر شور و نشاط داشتم
دلم باران می خواهد
بارانی
که رعد وتندری دارد
منم هم فریاد های خویش را
با تندر هایش همراه می سازم
نمی فهمد کسی که این
فریاد از دل است
یا تندری ایست از ابرها
دلم باران می خواهد
بارانی
به دشت لاله ها فرو ریزد
چمن ها را خیس گرداند
که سبزیشان برای عاشقان
نشانی از عشق ارمغان آرد
دلم باران می خواهد
بارانی
به روی ارغوان های تازه روییده ی
باغی
که سال هاست در انتظار
سایه شان ماندند
بیاید سایه شان گردد
ولی افسوس آن ارغوان ها
نمی دانند
چندی ایست سایه شان
به آسمان ها رفته است
دلم باران می خواهد
بارانی از عشق
ببا رد بر دلم
طراوت را تازگی را
ارمغان آرد
که شاید شاید
عشق رفته را باز گرداند
دلم باران می خواهد
بارانی
که بر کوهها وسنگ هایش
فرو ریزد
دوباره عشق آن فرهاد را
به یاد آرد
دلم باران می خواهد
بارانی
که بر صحرا و بیابان ها
فرو ریزد
دوباره عشق مجنون را به
یاد آرد
دلم باران می خواهد
بارانی
که الطاف الهی را
بر زمین فرو ریزد
بشوید حرف های طعنه زنان جاهل و
نادان را در این روز های تکراری
دلم باران می خواهد
بارانی از عشق الهی
که عشق ورزیدن را
از او آموزم و بدانم
تنها آری تنها
عشق اوست که می ماند
و خواهد ماند بر دل ها
شیدا جوادیان
دلم را به کسی دادم
که قدرش را نمی داند
من و دل عاشقش گشتیم
که آن دلبر نمی داند
به هر کوی وگذر در انتظارش
چشم به راه ماندیم
ندانستیم که او هرگز قدرش نمی داند
من و دل از برایش
شورها واشتیاق ها داشتیم
ولی افسوس او هرگز
قدر این همه اشتیاق را نمی داند
جفا و بی وفایی را
جوابش با وفا دادیم
ولی افسوس او هرگز وفاداری نمی داند
غمش را بر دل نهادیم
و ز نا کسان نهان کردیم
ولی افسوس او هرگز
دلیل این همه غم را نمی داند
ز هجرانش مستی شدیم
در جمع مستان پریشان حال
ولی افسوس او قیمتی از برای
این همه مستی مستان را نمی داند
خراباتی شدیم
که در کنج خرابات فغان ها داشتیم
بر دل
ولی افسوس او هرگز معنای
این فغان ها را نمی داند
من و دل در سماعی عارفانه
به جمع عارفان رفتیم
ولی افسوس او هرگز دلیل این همه
سرمستی ورقصیدن ما را با عارفان
نمی داند
من و دل تنها گوهر وجود خویش را
دل را
بی بهایی بی حرفی به او دادیم
ولی افسوس که او قدر این
گوهر نایاب را نمی داند
آری دلبرم جز جفا کاری
چیزی نمی داند
نمی داند معنای اشتیاق و انتظار
یاران پریشان را
نمی بیند دل غمگین ما را
نمی بیند مستی مستان را
نمی داند که دل را دادن
به یاری که وفا داری نمی داند
چه دردیست بی درمان
نمی داند خراباتی شدن
با طعنه ی اغیار
چه دردیست جان افزا
آری افسوس و صد افسوس
یار ما نه تنها از وفا
از مستی وعشق و پریشان حالی ما
چیزی نمی داند
شیدا جوادیان
جانا نظری فرما
در بند تو افتادم
من مست پریشانم
هوشیار نخواهم ماند
در مسجد و میخانه
دنبال تو می گردم
گفتند رقیبانم
اینجا نخواهی یافت
دیوانه ی تو گشتم
در کوی وگذر گشتم
گفتند حریفانم
اینجا نخواهی یافت
من مست تماشای
آو اره و حیرانم
من مست می عشقم
رویی بنما جانا
بر این دل شیدایم
گویند رفیقانم
باید ببری یادش
اما چه کنم هرگز
بی یار نخواهم ماند
من در به دری گشتم
در کوه و بیابان ها
مجنون شدهام جانا
افسوس ندا آمد
لیلا نخواهی یافت
من هستی خود را هم
به هستی تو دادم
عشقم همه هستی را
بر باد فنا داده است
ای عشق تو ببین ما را
که نیست شده جانم
من مست وغزلخوانم
من عاشق وحیرانم
گویم به فریادی
بی عشق نخواهم ماند
پنهان مشو از این دل
ای یار خراباتی
من یار وفادارم
کز عشق تو هر لحظه
در کوی خراباتم
من در د و تو درمانم
من درد همه آهم
از عشق تو نالانم
هر لحظه وهر لحظه
فریاد کنان گویم
جانا نظری فرما
بر این دل شیدایم
من مست می عشقم
هوشیار نخواهم ماند
شیدا جوادیان
در زیر باران
رقصان وشادان
تنهایی تنها
مثل همیشه
تن را به باران می سپارم
زیرا که باران
با اشک هایم
با خشم هایم
با درد هایم
همراه ترین است
شیدا جوادیان