خورشید من ای آن که من از جان توام

خورشید من ای آن که من از جان توام
در بند تو چون یوسف کنعان توام

نور دلم از پرتو چشمان تو است
مهتابم و از پرتو تابان توام

عمری‌ست از این دیده خزان ریخته‌ام
می‌نالم اگر زاده‌ی هجران توام


معشوق من ای پیچک پیچیده به جان
پُر عطر گل نافه‌ی ریحان توام

آباد منی؛ من، همه ویران‌ توام
گلشانه‌ی گیسوی پریشان توام

نیلوفر چشمان منی؛ هر چند که من
شرمنده‌ی هر باده‌ی احسان تو‌ام

زن دشنه‌ی عشق بر گلوی عاشقم
تا سر دهد او نغمه‌ی قربان تو‌ام

ضیغم نیکجو وکیل آباد

دریا را برایت می‌آورم

دریا را برایت می‌آورم
غرق می‌شوم
آسمان را برایت می‌آورم
بال و پرم می‌ریزد
کهکشان را برایت می‌آورم
نیست می‌شوم
می دانم
پیش هستی‌ات کس نیستم
بخدا این نیست هم
من نیستم
من نیستم
من نیستم

کاش
جایی برای گم شدن
جایی برای مُردن
جایی برای نیستِ نیست شدن
پیدا بود
که تو در آن نباشی

هی هیچ می‌شمارم و
این هیچ
تمامی ندارد

از دام عنکبوتان
نترسانیدم
در تار و پودم
عشق تندیده‌است

این جرعه نفس
که در جان منست
از نفس عشق است

کوه صبرم
از جدایی؛
آب شد

ببین چقدر
هیچ می‌شوم


ضیغم نیکجو وکیل آباد

گفتی: با تو بودنم، اشتباه بود

گفتی: با تو بودنم، اشتباه بود
برو اشتباه را دوباره تکرار نکن
بگذار من باشم و
درد باشد و
سوز و
خاکستر برباد رفته‌ و
اشتباه نکرده‌ام
فقط بدان
با دلِ عشق نیامده بودی
بر دلِ عشق عاشق باشی
زیرا که
عشق، هرگز اشتباه نمی‌کند

از عشق ویرانم ولی
مستحق گدایی نیستم
برو
دیگر به پای رفتنت زانو نمی‌زنم
دنبال قلبی باش که
حالت را خوب کند
از دل بیمار
جز درد نصیبت نمی‌شود
دلت به داشته‌هایت خوش باشد
انگار من از اول نداشته‌ای بیش نبودم

هیچ خاکستر‌ی
با سیل سیاه گریه
بوی خاک
بوی گِل نمی‌دهد
عشق تنها یک‌بار می‌روید
کاری از کوزه‌گر
ساخته نیست
هرچند
خدای ماهری باشد

بعد از تو
حسرت آبادی
کورم کرد
بگذار دلم
به ویرانی‌‌ی عشق خوش باشد
من که جز درد؛
بویی از آبادی، نبوییده‌ام


ضیغم نیکجو وکیل آباد

کاش فراموشی دمی فراموشم ‌می‌کرد.

به نبودنت
عادت می‌کنم
سعی می‌کنم
همه چیز را
فراموش کنم
کاش
عشق هم
کودک حرف گوش کنی بود


نه آگاهی‌ام به آگاهی‌ات می‌رسد
نه شعورم به شعورت
فقط
می‌دانم
عشق
شوخی نیست

تو آگاه باش و عاقل
بگذار
عقل عشق
همیشه کور باشد
سعی می‌کنم
بعد از این
انتظار را
کور بکشم
...

به تنهایی‌ات
عادت کن
به گلی که برایت نروئیده است
دل‌خوش نباش
عطر نفسش؛
هرگز
تن ترا
گرم نخواهد کرد

به نبودنت
عادت می‌کنم
نگران نباش
سعی می‌کنم
عکس‌هایت را هم فراموش کنم

کاش
فراموشی دمی فراموشم ‌می‌کرد.

ضیغم نیکجو وکیل آباد