واژهها هم ز عشق مقصورند
کودتا هم کنند مقهورند
قلبها مهرههای این بازی
در میان وجود محصورند
عالیه لعل علیزاده
هر شب آن نامردمیهایش به چنگم ریختم
من غَنا گشتم ز بس چنگ از غِنا آویختم
روزها از بوی زلفش تا به شب مجنونوار
مُشکهای زلف مِشکینش ز بوها بیختم
چون صدای خندهاش با آن نفسها میرسید
آن نَفَسها را به نفس خویش میآمیختم
صبر گشت اندر تلاطمها حریم خانهام
مِهر او چون تا ابد در مُهر قلبم ریختم
چون که بهر دیدنش آن صبر تلخی مینمود
از برای یک مَلِک مُلکی به شور انگیختم
عالیه لعل علیزاده