دست هایت می دهدبوی نوازش بازهم

دست هایت می دهدبوی نوازش بازهم
شامه ام را می برد دنبال خواهش بازهم

بین ما گاهی شکر آب است اوضاع خیال
فکر کن مانند من گاهی به سازش بازهم

بیشتر فکر منِ افتاده از پا  باش،که
می رود قندم به سرعت رو به کاهش بازهم

مثل دریا بازکن آغوش خودراروی ماه
تابتابد بر زمین هنگام تابش باز هم

می رسد فصل خزان مرگی برای باغ دل
می رسد آوای ناهنجار خش خش بازهم

انتحاری می زنی با چشم قاتل پرورت
بر سپاه سوریه مانند داعش بازهم


قدرت الله شیرجزی

منتظر تنها نشسته در کناری ،دوربین

منتظر تنها نشسته در کناری ،دوربین
باز می پیچد به خود مانند ماری ،دوربین

دکمه هایش راگرفته درد لمس دست ها
می کشد خمیازه ازدردخماری ،دوربین

سیب دیگر بر لب مردم نمی آید به عکس
ثبت کرده جای خنده گریه زاری، دوربین

لنزهایش رابرای زوم کردن بسته است
تانگیرد عکس های یادگاری ،دوربین

صحنه را خالی از احساس محبت دیده است
مثل ما آورده شاید بدبیاری، دوربین

عکس هایی که به خاطرمانده ازایام دور
حاکی ازاین است دارد روزگاری ،دوربین

باهمان ژست قدیمی آرزو دارد هنوز
تا بگیرد عکس های بیشماری ،دوربین

طاقچه یا که کمد یا گوشهءانباری است
چون ندارد مثل پیشین دستیاری ،دوربین

قدرت الله شیرجزی

ما مردمان غمزده در ماجرای اشک

ما مردمان غمزده در ماجرای اشک
جان داده ایم قطره به قطره برای اشک

هر روز وشب دلیل نفس هایمان شده
غم خوردن و شکستن دل با نوای اشک

همصحبتی به غیر مصیبت ندیده ایم
بر سینه می زنیم وبه سر درعزای اشک

جاری شدیم مثل دوتا رود در مسیر
دریا شدیم خسته ولی پا به پای اشک

ازماجداست یک نفر این گوشه ءزمین
مانند ماست هم سخنش،های های،اشک

شادی شده فراری ازاین داستان ولی
جامانده غم به خاطره ها از هوای اشک

خشکیده است مزرعه ءخاطراتمان
باران شدست حاجتمان در دعای اشک

پوشید رخت نو به غزل ها زلالی اش
وقتی چکید روی ورق ها صفای اشک

بار دگر شکسته شده شیشه ءدلی
شاعر شنید در پس پرده صدای اشک

آغاز ماجرا همه را کُشت با غمش
پیداست ماجرا که چه شدانتهای اشک

قدرت الله شیرجزی

درگیر خودت کرده ای ازدور مرا تو

درگیر خودت کرده ای ازدور مرا تو
با چشم فرینده شدی اهل جفا تو

درپرده نهان است چرا ماه جمالت
تاریک نمودی دل آشفته ء ما تو

می بینمت اما نه به اندازهءخورشید
دوراز نظر م مانده ای ،ای یارچرا تو

پنهان مشو از دیده که صبرم رود ازدست
درکوچه وپس کوچه ءدل بازبیا تو

درداست شب وروز شود طی به جدایی
درمان شود این درد فقط یکسره با تو


قدرت الله شیرجزی

خدا فرموده هرکس که نگاهش را نگه دارد

خدا فرموده هرکس که نگاهش را نگه دارد
به هنگام خطا نفس سیاهش را نگه دارد

بشوید دست ودل رااز تمام خواهش دنیا
برای عرض حاجت  دل بخواهش را نگه دارد

به شوق سیب وگندم های افسونگر نیاندیشد
به وقت شورش جانمایه  راهش را نگه دارد


به چنگیز خیالش چیره گردد در وطنخواهی
به وقت  خون وخونریزی سپاهش را نگه دارد

برایش جایگاهی را مشخص،کرده از آغاز
اگر انسان وارسته الاهش را نگه دارد

از این پس آدم والا نشانِ با لیاقت هم
صبوری می کند تا جایگاهش را نگه دارد

میان برکه اندیشه ماهی می شود سرخوش
که در امواج‌طوفان روی ماهش را نگه دارد

نفس در سینه اش مبحوس تن دیگر نخواهدشد
نیازی نیست دیگر تا که آهش را نگه دارد

شبیه مهره شطرنج جانبازی شود عاشق
که جان تا در تنش باقی ست شاهش را نگه دارد

قدرت الله شیرجزی