ای سرزمین اهورایی
ای معبد فرشید
تارهای گیسوان یلدای را
با سرانگشتان خنیاگرت
به کناری بزن
تا مهر، دوباره، بتابد،
ای مهربانِ مهر، بان
فردا،
دوباره، روز، بلند میشود،
اما، خجل، ز دیدنِ قامتِ بلند تماشاییت،
ای مهربان خورشید
خورشید هر زمان
بر جان من بتاب
محمد-علی زرندی
خِردم هنوز گوید که تو آن شراب نابی
گره از رخم تو بگشا که تو خود چو فتح بابی
تو که خود وقوف داری که من همچو یک قرابم
ز چه رو تو پرسی از من, که چرا چنین بخوابی؟
تو چو قامتی فرازی همه دست خود بِبُرّند
چه شود فُقع گشایی تو که دور از احتجابی
منِ عهد بسته, هستم که تو ساعتی بیایی
به بَرم کِشی چو جانت و رهانی از عذابی
تو که در حجاب نالی و سرِ کرشمه داری
بکش آن حجاب از رخ که تو خود چو آفتابی
من از آن کرشمهی تو سخنی دگر نگویم
تو ببار همچو باران که تو تشنه را چو آبی
همه عمر گشتم ای جان که به زلف تو نشینم
تو چرا نمیگذاری که نشیند این صحابی
من هنوز در خیالم که تو را دمی بیابم
تو مگو که شد زمستان و شدست انقلابی
محمد-علی زرندی